گنجور

 
حکیم نزاری

من دوست می دارم تو را گو قصد من کن دشمنم

دنیی و عقبی عاقبت بر هم زنم گر من منم

چون زابتدا آورده ام ایمان به کفر زلف تو

از من عجب نبود اگر دنیا و دین بر هم زنم

دشمن چه می خواهد زمن آن از محبت بی خبر

من در محبت محکمم از طعن دشمن نشکنم

این دوستی با روح من روز ازل آمیختند

دشمن به شمشیر جفا گو کینه کش اینک تنم

خود دل نمی سوزد ترا بر آتش هجران من

آخر من بی دل ز جان چندین صبوری چون کنم

مسکین نزاری گفته ای چون است دور از روی تو

روزی به شب می آورم تا روز جانی می کنم

بر کار من چون زلف تو تاب پریشانی مده

از چشم خود چون اشک من بر خاک خواری مفکنم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم

هر جا نشینم خرمم هر جا روم در گلشنم

هر جا خیال شه بود باغ و تماشاگه بود

در هر مقامی که روم بر عشرتی بر می تنم

درها اگر بسته شود زین خانقاه شش دری

[...]

اهلی شیرازی

من لاف تقوی تا بکی در خرمن طاعت زنم

کو برق آتش سوز من کاتش زند در خرمنم

آواره چون مجنون شدم نگرفت کرد امن مرا

برخار صحرا گه گهی ماری بگیرد دامنم

دستم مگیرایهمنفس کز گلخنم آری برون

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه