گنجور

 
حکیم نزاری

ترک من و آشوبِ دل خاتونِ ماه خاوری

بُغناق برگیر و بنه بر سر کلاه کافری

بر دوش زلفت چون زره بگشاده از ابرو گره

برده ز هفت اختر فره بسته قبایِ ششتری

بار و برت سیب و عنب نوشینْ دهان تریاکْ لب

وز غمزه و لب ای عجب هم جان و هم دل می‌بری

با چشمِ تنگت چون دهن گفتم بترس ای پر فتن

کز چشمِ خون‌افشانِ من هم عاقبت زخمی خوری

گفتا که هان ای دل‌شده بی‌حاصلی حاصل شده

خاک از دو چشمت گل شده کاری نداری ننگری

تلخ از لبِ شیرین سخن ناواجب است ای سروبن

تمکینِ درویشان بکن منگر به ایشان سرسری

دشمن‌صفت با دوستان بد می‌کنی نیکوست آن

سروی بتا یا بوستان ترکی نگارا یا پری

هم زاهدو هم زاهدی زان شد نزاری منزوی

آیا چه شیرین شاهدی یا رب چه چابک‌منظری