گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

 

از خارخار عشق تو در سینه دارم خارها

هر دم شکفته بر رخم زان خارها گلزارها

از بس فغان و شیونم چنگی ست خم گشته تنم

اشک آمده تا دامنم از هر مژه چون تارها

ره جانب بستان فکن کز شوق تو گل در چمن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۹

 

فرخنده عیدی کان جوان از پشت زین جولان کند

از غمزه ها خنجر زنان عشاق را قربان کند

رخش جفا انگیخته خون اسیران ریخته

هر سو سری آویخته جا بر سر میدان کند

چون از دل غرقه به خون آرند پیکانش برون

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۰

 

جان بخشد از لب کشته را وانگه به خون فرمان دهد

خون خواری آن شوخ بین کز بهر کشتن جان دهد

خاکم پس از فرسودگی ریزید در میدان او

باشد سمند خویش را روزی بر آن جولان دهد

جانم فدای ساقیی کو آشکارا می خورد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۶

 

عید است و چون گل هر کسی خندان به روی یار خود

ما و دلی چون غنچه خون بی سَرو گل رخسار خود

خلقی شده در جست و جو هر سو که ماه عید کو

عید من آن کان ماهرو بنمایدم دیدار خود

تا چند خون دل خورم کو ساقی جان پرورم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۷

 

عید است و دارد هر کسی عزم تماشای دگر

ما را نباشد غیر تو دل در تمنای دگر

صد خوب پیش آید مرا خاطر نیاساید مرا

زینها چه بگشاید مرا چون عاشقم جای دگر

نی ره مرا در خانه ای نی جای در کاشانه ای

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۶

 

قلاش وش دیدم بتی ای وقت آن قلاش خوش

کو باخت نقد دین و دل در عشق آن قلاش وش

طوبی ز قد او خجل مانده صنوبر پا به گل

سروی بغایت معتدل بالا خوش و رفتار خوش

هستند بی جام و سبو مست لب میگون او

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۴

 

سینه شکافم هر سحر کاید صبا زان منزلم

باشد خورد زین رهگذر یک لحظه بادی بر دلم

چشمم ز خوبان خون فشان دل همدم آه و فغان

طبع بلاجو هم چنان باشد بدیشان مایلم

هستم ز مرغ بسته پر در دام زلفش بسته تر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۵

 

بنمای ساعد ز آستین آن دم که خواهی بسملم

چون خواهیم خون ریختن باری به دست آور دلم

فارغ دلان را ده فروغ ای شمع مجلس بعد ازین

کین شعله های آه بس شبها چرا محفلم

جان مرغ طرف بام تو من می طپم بر خاک ره

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۸

 

منزل نکرده دل هنوز اندر حریم سینه ام

عشق تو در دل داشت جا من عاشق دیرینه ام

از دل خراش افغان من تیغت به خونم تیز شد

تیغ تو را سوهان بود گویی خراش سینه ام

من دانه چین مرغی نیم کایم به دام کس فرو

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۸۵

 

روی تو غایب از نظر گل را تماشا چون کنم

چون لاله داغم بر جگر گلگشت صحرا چون کنم

مثل تو جویم هر زمان تا باشدم آرام جان

بی مثل بودی در جهان مثل تو پیدا چون کنم

گیرم به لب مهری نهم کز ناله و افغان رهم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۹

 

زان خط کرام الکاتبین تا خواند حسب حال من

ننوشت جز سودای او در نامه اعمال من

زینسان که با من می کند هندوی زلفش سرکشی

خواهد شد از کف عاقبت سرشته اقبال من

هرگه که تنها رو نهم تا بینم آن خورشید را

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۲

 

ای خاک پای توسنت افزوده آب روی من

در عشقت از روز ازل با محنت و غم خوی من

هر روز بر شکل دگر خود را به راهت افکنم

باشد ندانی کان منم بینی به رحمت سوی من

در جست و جوی وصل تو آمد به سر عمرم ولی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۰

 

ای دیده بشنو گفت من نظاره آن رو مکن

من خو به هجران کرده ام دیگر مرا بدخو مکن

ای کز پی نظاره ره بر کوی آن مه می کنی

یا ترک دین و دل بگو یا خود گذر زانسو مکن

رویش ببین ای باغبان شرمی بدار از روی خود

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۵

 

هر سو مرو جولان کنان چابک سوارا بیش ازین

از کف برون رفته عنان مپسند ما را بیش ازین

بهر نثارت هر نفس جانی به دست آییم و بس

بستان که نبود دسترس مشتی گدا را بیش ازین

خون دل هر مرد و زن آمد برون از هر شکن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۶

 

مردم شکارا کین مجو با دوستداران بیش ازین

کافر سوارا سرمکش زین خاکساران بیش ازین

آهنگ ناز و کین مکن تاراج عقل و دین مکن

بهر خدا آیین مکن آزار یاران بیش ازین

بر ریش دل مرهم بود داغت منه بهر خدا

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۸۸

 

هر چند بینی عالمی صید کمند خویشتن

چندین جفاکاری مکن با دردمند خویشتن

چون کشته افتم بر رهت بر من مران اسب جفا

حیف است کآلایی به خون نعل سمند خویشتن

گر نیست آن بختم که جان سازم سپند خوبیت

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۳

 

تو جان پاکی سر به سر نی آب و خاک ای نازنین

والله ز جان هم پاک تر روحی فداک ای نازنین

پاکان ندیده روی تو دادند جان بر بوی تو

اینک به گرد کوی تو صد جان پاک ای نازنین

رفتی به گلگشت چمن گل دید لطف آن بدن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۲

 

چون نیست بخت آنکه من یک دم شوم همراز تو

با دیگران می کن سخن تا بشنوم آواز تو

چشمت چو خصم جان شود لب را بگو خندان شود

تا ترک جان آسان شود بر عاشق جانباز تو

خواهم ز تو گویم غمی لیکن ندارم محرمی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۹

 

داری به جان من کمین ای من کمین هندوی تو

خوی تو گر هست این چنین صد جان فدای خوی تو

گه بر در بتخانه ام گه در حریم خانقه

القصه گردم در به در دایم به جست و جوی تو

بادا ز زخم ناوکت در سینه صد روزن مرا

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۳

 

من برنخواهم داشت دل از مهر یاری همچو تو

آخر چرا شوید کسی دست از نگاری همچو تو

زینسان که تو ای نازنین جولان کنی از پشت زین

ناید به میدان بعد ازین چابک سواری همچو تو

گفتی برو در کنج غم بنشین صبوری پیشه کن

[...]

جامی
 
 
۱
۲