گنجور

 
جامی

داری به جان من کمین ای من کمین هندوی تو

خوی تو گر هست این چنین صد جان فدای خوی تو

گه بر در بتخانه ام گه در حریم خانقه

القصه گردم در به در دایم به جست و جوی تو

بادا ز زخم ناوکت در سینه صد روزن مرا

باشد که افتد پرتوی از آفتاب روی تو

روز و جفای چاوشان شبها و بیم پاسبان

یارب من آزرده جان کی راه یابم سوی تو

یکباره دل برداشتم از قیل و قال مدرسه

زین پس به کنج میکده ماییم و گفت و گوی تو

تا کی چو زاهد بی جهت آریم سوی قبله رو

محراب طاعت بس بود ما را خم ابروی تو

جامی کی از خاک درت محروم ماندی این چنین

گر آبرویی داشتی پیش سگان کوی تو