گنجور

 
جامی

من برنخواهم داشت دل از مهر یاری همچو تو

آخر چرا شوید کسی دست از نگاری همچو تو

زینسان که تو ای نازنین جولان کنی از پشت زین

ناید به میدان بعد ازین چابک سواری همچو تو

گفتی برو در کنج غم بنشین صبوری پیشه کن

آخر صبوری چون توان بی غم گذاری همچو تو

در سینه گر خارم خلد یا خارخارم در جگر

حاشا که دل دیگر کنم با گل عذاری همچو تو

دل کی دهد گرد گل و گلزار گشتن هر که را

گردد درون جای و دل باغ و بهاری همچو تو

صد ره کشم خاک رهش در دیده ای باد صبا

روزی به کویش گر مرا افتد گذاری همچو تو

آوازه آن خوبرو چون رفت جامی هر طرف

آواره خواهد شد بسی از هر دیاری همچو تو

 
 
 
هاتف اصفهانی

گردد کسی کی کامیاب از وصل یاری همچو تو

مشکل که در دام کسی افتد شکاری همچو تو

خوبان فزون از حد ولی نتوان به هر کس داد دل

گر دل به یاری کس دهد باری به یاری همچو تو

چون من نسازی یک نفس با سازگاری همچو من

[...]

آذر بیگدلی

کی یار ریزد خون یار، آنگاه یاری همچو تو؟!

آخر که از یاران بگو کرده است کاری همچو تو؟!

تازی تو گر رخش جفا، کی جان برند اهل وفا؟!

مسکین شکاری کز قفا، دارد شکاری همچو تو؟!

خونم بریز ای سیم‌تن، چون کس نخواهد خواستن؛

[...]

رفیق اصفهانی

کس را اگر یاری بود ای یار یاری همچو تو

از یار اگر یادی کند ای یار باری همچو تو

عمریست می سازم بتو اما کجا سازد دمی

با سازگاری همچو من ناسازگاری همچو تو

خواهم نگار از خون من بندی به پا اما کجا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه