گنجور

 
جامی

فرخنده عیدی کان جوان از پشت زین جولان کند

از غمزه ها خنجر زنان عشاق را قربان کند

رخش جفا انگیخته خون اسیران ریخته

هر سو سری آویخته جا بر سر میدان کند

چون از دل غرقه به خون آرند پیکانش برون

ناله نه از چاک درون از فرقت پیکان کند

زانگونه کز ابر چمن باشند گلها خنده زن

آن غنچه لب را چشم من از اشک خود خندان کند

گر خوی چکان آن لب شکر بر شوره خاک آرد گذر

آن خاک را در یک نظر سرچشمه حیوان کند

بر جان همی آرد کمین غم زین دل اندوهگین

سیل بلایی کو که این غم خانه را ویران کند

زین سان که جامی خون‌فشان در هر غزل شد قصه‌خوان

دریای خون روزی روان از جدول دیوان کند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode