گنجور

 
جامی

از خارخار عشق تو در سینه دارم خارها

هر دم شکفته بر رخم زان خارها گلزارها

از بس فغان و شیونم چنگی ست خم گشته تنم

اشک آمده تا دامنم از هر مژه چون تارها

ره جانب بستان فکن کز شوق تو گل در چمن

صد چاک کرده پیرهن شسته به خون رخسارها

تا سوی باغ آری گذر سرو و صنوبر را نگر

عمری پی نظاره سر بر کرده از دیوارها

زاهد به مسجد برده پی حاجی بیابان کرده طی

آنجا که کار نقل و می بیکاری است این کارها

هر دم فروشم جان تو را بوسه ستانم در بها

دیوانه ام، باشد مرا با خود بسی بازارها

تو داده بار هر خسی من مرده از غیرت بسی

یک بار میرد هر کسی بیچاره جامی بارها