گنجور

 
جامی

سینه شکافم هر سحر کاید صبا زان منزلم

باشد خورد زین رهگذر یک لحظه بادی بر دلم

چشمم ز خوبان خون فشان دل همدم آه و فغان

طبع بلاجو هم چنان باشد بدیشان مایلم

هستم ز مرغ بسته پر در دام زلفش بسته تر

بسم الله اینک تیغ اگر خواهد همین دم بسملم

زینسان که آید دمبدم زین چشم طوفان بار نم

مشکل رسد از موج غم کشتی به سوی ساحلم

نبود زبان گویا مرا جز بهر ناله چون درا

ای کاش ازین محنت سرا گردون ببندد محملم

جانم ز جانان نگسلد پیوند پیمان نگسلد

تا رشته جان نگسلد دستش ز دامان نگسلم

جامی صفت رفتم فرو در لای خم بی لعل او

دستی به من ده ای سبو تا پا برآید از گلم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
جامی

بنمای ساعد ز آستین آن دم که خواهی بسملم

چون خواهیم خون ریختن باری به دست آور دلم

فارغ دلان را ده فروغ ای شمع مجلس بعد ازین

کین شعله های آه بس شبها چرا محفلم

جان مرغ طرف بام تو من می طپم بر خاک ره

[...]

رهی معیری

دور از تو هرشب تا سحر گریان چو شمع محفلم

تا خود چه باشد حاصلی از گریهٔ بی‌حاصلم؟

چون سایه دور از روی تو افتاده‌ام در کوی تو

چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم

از بس که با جان و دلم ای جان و دل آمیختی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه