گنجور

سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۱۱ - حکایت

 

یکی در بیابان سگی تشنه یافت

برون از رمق در حیاتش نیافت

کله دلو کرد آن پسندیده کیش

چو حبل اندر آن بست دستار خویش

به خدمت میان بست و بازو گشاد

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۱۲ - گفتار اندر گردش روزگار

 

تو با خلق سهلی کن ای نیکبخت

که فردا نگیرد خدا با تو سخت

گر از پا در آید، نماند اسیر

که افتادگان را بود دستگیر

به آزار فرمان مده بر رهی

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۱۳ - حکایت در معنی رحمت بر ضعیفان و اندیشه در عاقبت

 

بنالید درویشی از ضعف حال

بر تندرویی خداوند مال

نه دینار دادش سیه دل نه دانگ

بر او زد به سر باری از طیره بانگ

دل سائل از جور او خون گرفت

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۱۴ - حکایت

 

یکی سیرت نیکمردان شنو

اگر نیکبختی و مردانه رو

که شبلی ز حانوت گندم فروش

به ده برد انبان گندم به دوش

نگه کرد و موری در آن غله دید

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۱۵ - گفتار اندر ثمره جوانمردی

 

ببخش ای پسر کآدمی زاده صید

به احسان توان کرد و، وحشی به قید

عدو را به الطاف گردن ببند

که نتوان بریدن به تیغ این کمند

چو دشمن کرم بیند و لطف و جود

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۱۶ - حکایت در معنی صید کردن دلها به احسان

 

به ره بر یکی پیشم آمد جوان

به تک در پیش گوسفندی دوان

بدو گفتم این ریسمان است و بند

که می‌آرد اندر پیت گوسفند

سبک طوق و زنجیر از او باز کرد

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۱۷ - حکایت درویش با روباه

 

یکی روبهی دید بی دست و پای

فروماند در لطف و صنع خدای

که چون زندگانی به سر می‌برد؟

بدین دست و پای از کجا می‌خورد؟

در این بود درویش شوریده‌رنگ

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۱۸ - حکایت

 

شنیدم که مردی است پاکیزه بوم

شناسا و رهرو در اقصای روم

من و چند سیاح صحرانورد

برفتیم قاصد به دیدار مرد

سر و چشم هر یک ببوسید و دست

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۱۹ - حکایت حاتم طائی و صفت جوانمردی او

 

شنیدم در ایام حاتم که بود

به خیل اندرش بادپایی چو دود

صبا سرعتی، رعد بانگ ادهمی

که بر برق پیشی گرفتی همی

به تک ژاله می‌ریخت بر کوه و دشت

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۲۰ - حکایت در آزمودن پادشاه یمن حاتم را به آزادمردی

 

ندانم که گفت این حکایت به من

که بوده‌ست فرماندهی در یمن

ز نام آوران گوی دولت ربود

که در گنج بخشی نظیرش نبود

توان گفت او را سحاب کرم

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۲۱ - حکایت دختر حاتم در روزگار پیغمبر (ص)

 

شنیدم که طی در زمان رسول

نکردند منشور ایمان قبول

فرستاد لشکر بشیر نذیر

گرفتند از ایشان گروهی اسیر

بفرمود کشتن به شمشیر کین

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۲۲ - حکایت حاتم طائی

 

ز بنگاه حاتم یکی پیرمرد

طلب ده درم سنگ فانید کرد

ز راوی چنان یاد دارم خبر

که پیشش فرستاد تَنگی شکر

زن از خیمه گفت این چه تدبیر بود؟

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۲۳ - حکایت

 

یکی را خری در گل افتاده بود

ز سوداش خون در دل افتاده بود

بیابان و باران و سرما و سیل

فرو هشته ظلمت بر آفاق ذیل

همه شب در این غصه تا بامداد

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۲۴ - حکایت

 

شنیدم که مغروری از کبر مست

در خانه بر روی سائل ببست

به کنجی فرو ماند و بنشست مرد

جگر گرم و آه از تف سینه سرد

شنیدش یکی مرد پوشیده چشم

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۲۵ - حکایت

 

یکی را پسر گم شد از راحله

شبانگه بگردید در قافله

ز هر خیمه پرسید و هر سو شتافت

به تاریکی آن روشنایی بیافت

چو آمد بر مردم کاروان

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۲۶ - حکایت

 

ز تاج ملکزاده‌ای در مناخ

شبی لعلی افتاد در سنگلاخ

پدر گفتش اندر شب تیره رنگ

چه دانی که گوهر کدام است و سنگ؟

همه سنگها پاس دار ای پسر

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۲۷ - حکایت پدر بخیل و پسر لاابالی

 

یکی زهرهٔ خرج کردن نداشت

زرش بود و یارای خوردن نداشت

نه خوردی، که خاطر بر آسایدش

نه دادی، که فردا بکار آیدش

شب و روز در بند زر بود و سیم

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۲۸ - حکایت

 

جوانی به دانگی کرم کرده بود

تمنای پیری بر آورده بود

به جرمی گرفت آسمان ناگهش

فرستاد سلطان به کشتنگهش

تکاپوی ترکان و غوغای عام

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۲۹ - حکایت در معنی ثمرات نکوکاری در آخرت

 

کسی دید صحرای محشر به خواب

مس تفته روی زمین ز آفتاب

همی بر فلک شد ز مردم خروش

دماغ از تبش می‌برآمد به جوش

یکی شخص از این جمله در سایه‌ای

[...]

سعدی
 

سعدی » بوستان » باب دوم در احسان » بخش ۳۰ - حکایت

 

شنیدم که مردی غم خانه خورد

که زنبور بر سقف او لانه کرد

زنش گفت از اینان چه خواهی؟ مکن

که مسکین پریشان شوند از وطن

بشد مرد نادان پس کار خویش

[...]

سعدی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۱۷
sunny dark_mode