گنجور

 
سعدی

ز تاج مَلِک‌زاده‌ای در مناخ

شبی لعلی افتاد در سنگلاخ

پدر گفتش اندر شب تیره‌رنگ

چه دانی که گوهر کدام است و سنگ؟

همه سنگ‌ها پاس دار ای پسر

که لعل از میانش نباشد به در

در اوباش، پاکان شوریده رنگ

همان جای تاریک و لعلند و سنگ

چو پاکیزه‌نفسان و صاحبدلان

بر آمیخته‌ستند با جاهلان

به رغبت بکش بار هر جاهلی

که افتی به‌سر وقت صاحبدلی

کسی را که با دوستی سرخوش است

نبینی که چون بار دشمن کش است؟

بدرّد چو گل جامه از دست خار

که خون در دل افتاده خندد چو نار

غم جمله خور در هوای یکی

مراعات صد کن برای یکی

گرت خاک‌پایان‌ِ شوریده‌سر

حقیر و فقیر آید اندر نظر

به مردی کز ایشان به در نیست آن

به خدمت کمر بندشان بر میان

تو هرگز مبینشان به چشم پسند

که ایشان پسندیده حق بسند

کسی را که نزدیک ظنت بد اوست

چه دانی که صاحب‌ولایت خود اوست؟

در معرفت بر کسانی است باز

که درهاست بر روی ایشان فراز

بسا تلخ عیشان تلخی چشان

که آیند در حله دامن‌کشان

ببوسی گرت عقل و تدبیر هست

ملک‌زاده را در نواخانه دست

که روزی برون آید از شهربند

بلندیت بخشد چو گردد بلند

مسوزان درخت گل اندر خریف

که در نوبهارت نماید ظریف