گنجور

 
سعدی

به ره بر یکی پیشم آمد جوان

به تک در پیش گوسفندی دوان

بدو گفتم این ریسمان است و بند

که می‌آرد اندر پیت گوسفند

سبک طوق و زنجیر از او باز کرد

چپ و راست پوییدن آغاز کرد

هنوز از پیش تازیان می‌دوید

که جو خورده بود از کف مرد و خوید

چو باز آمد از عیش و شادی به جای

مرا دید و گفت ای خداوند رای

نه این ریسمان می‌برد با منش

که احسان کمندی است در گردنش

به لطفی که دیده‌ست پیل دمان

نیارد همی حمله بر پیلبان

بدان را نوازش کن ای نیکمرد

که سگ پاس دارد چو نان تو خورد

بر آن مرد کند است دندان یوز

که مالد زبان بر پنیرش دو روز

 
 
 
حکایت در معنی صید کردن دلها به احسان به خوانش حمیدرضا محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
بخش ۱۶ - حکایت در معنی صید کردن دلها به احسان به خوانش امیر اثنی عشری
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش