گنجور

 
سعدی

شنیدم که مردی غم خانه خورد

که زنبور بر سقف او لانه کرد

زنش گفت از اینان چه خواهی؟ مکن

که مسکین پریشان شوند از وطن

بشد مرد نادان پس کار خویش

گرفتند یک روز زن را به نیش

زن بی خرد بر در و بام و کوی

همی کرد فریاد و می‌گفت شوی:

مکن روی بر مردم ای زن ترش

تو گفتی که زنبور مسکین مکش

کسی با بدان نیکویی چون کند؟

بدان را تحمل، بد افزون کند

چو اندر سری بینی آزار خلق

به شمشیر تیزش بیازار حلق

سگ آخر که باشد که خوانش نهند؟

بفرمای تا استخوانش دهند

چه نیکو زده‌ست این مثل پیر ده

ستور لگدزن گران بار به

اگر نیکمردی نماید عسس

نیارد به شب خفتن از دزد، کس

نی نیزه در حلقهٔ کارزار

بقیمت تر از نیشکر صد هزار

نه هر کس سزاوار باشد به مال

یکی مال خواهد، یکی گوشمال

چو گربه نوازی کبوتر برد

چو فربه کنی گرگ، یوسف درد

بنایی که محکم ندارد اساس

بلندش مکن ور کنی زو هراس

چه خوش گفت بهرام صحرانشین

چو یکران توسن زدش بر زمین

دگر اسبی از گله باید گرفت

که گر سر کشد باز شاید گرفت

ببند ای پسر دجله در آب کاست

که سودی ندارد چو سیلاب خاست

چو گرگ خبیث آمدت در کمند

بکش ور نه دل بر کن از گوسفند

از ابلیس هرگز نیاید سجود

نه از بد گهر نیکویی در وجود

بد اندیش را جاه و فرصت مده

عدو در چه و دیو در شیشه به

مگو شاید این مار کشتن به چوب

چو سر زیر سنگ تو دارد بکوب

قلم زن که بد کرد با زیردست

قلم بهتر او را به شمشیر دست

مدبر که قانون بد می‌نهد

تو را می‌برد تا به دوزخ دهد

مگو ملک را این مدبر بس است

مدبر مخوانش که مدبر کس است

سعید آورد قول سعدی به جای

که ترتیب ملک است و تدبیر رای