گنجور

 
سعدی

کسی دید صحرای محشر به خواب

مس تفته روی زمین ز آفتاب

همی بر فلک شد ز مردم خروش

دماغ از تبش می‌برآمد به جوش

یکی شخص از این جمله در سایه‌ای

به گردن بر از خلد پیرایه‌ای

بپرسید کای مجلس آرای مرد

که بود اندر این مجلست پایمرد؟

رزی داشتم بر در خانه، گفت

به سایه درش نیکمردی بخفت

در این وقت نومیدی آن مرد راست

گناهم ز دادار داور بخواست

که یارب بر این بنده بخشایشی

کز او دیده‌ام وقتی آسایشی

چه گفتم چو حل کردم این راز را؟

بشارت خداوند شیراز را

که جمهور در سایهٔ همتش

مقیمند و بر سفرهٔ نعمتش

درختی است مرد کرم، باردار

وز او بگذری هیزم کوهسار

حطب را اگر تیشه بر پی زنند

درخت برومند را کی زنند؟

بسی پای دار، ای درخت هنر

که هم میوه‌داری و هم سایه‌ور

بگفتیم در باب احسان بسی

ولیکن نه شرط است با هر کسی

بخور مردم آزار را خون و مال

که از مرغ بد کنده به پر و بال

یکی را که با خواجهٔ توست جنگ

به دستش چرا می‌دهی چوب و سنگ؟

بر انداز بیخی که خار آورد

درختی بپرور که بار آورد

کسی را بده پایهٔ مهتران

که بر کهتران سر ندارد گران

مبخشای بر هر کجا ظالمی است

که رحمت بر او جور بر عالمی است

جهان‌سوز را کشته بهتر چراغ

یکی به در آتش که خلقی به داغ

هر آن کس که بر دزد رحمت کند

به بازوی خود کاروان می‌زند

جفاپیشگان را بده سر بباد

ستم بر ستم پیشه عدل است و داد