مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۹۱
توبه من درست نیست خموشمن بیتوبه را به کس مفروش
بنده عیب ناک را بمرانرحمت خویش را از او بمپوش
تو سمیع ضمیر و فکری و مالب ببسته همیزنیم خروش
هر غم و شادیی که صورت بستپیش تصویر توست خدمت کوش
نقش تسلیم گشته پیش قلمگه پلنگش کنی و گاهی موش
مینماید فسرده هر چیزمهمچو دیگند هر یکی در جوش
میزند […]

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۱۵۲
ای که دانش به مردم آموزیآنچه گویی به خلق خود بنیوش
خویشتن را علاج مینکنیباری از عیب دیگران خاموش
محتسب کون برهنه در بازارقحبه را میزند که روی بپوش

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۱۵۳
دوش مرغی به صبح مینالیدعقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلص رامگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو رابانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیستمرغ تسبیح خوان و من خاموش

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۶
آخر ای صوفی مرقع پوشلاف تقوی مزن ورع مفروش
خرقهٔ مخرقه ز تن برکندلق ازرق مرائیانه مپوش
از کف ساقیان روحانیصبحدم بادهٔ صبوح بنوش
صورت خویش را مکن صافییک زمان در صفای معنی کوش
سعی کن در عمارت دل و جانکه نیاید به کارت این تن و توش
درگذر از مزابل حیوانبرگذر تا به منزلات سروش
سخن عقل بر عقیله مگویسبق […]

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۵
چون نهی زلف تافته بر گوشچون نهی جعد بافته بر دوش
از دل من رمیده گردد صبروز تن من پریده گردد هوش
نه عجب گر خروش من بفزودتا شد آن عارض تو غالیه پوش
ماه در آسمان سیاه شودخلق عالم برآورند خروش
تا به وقت سپیده دم یک دمبه غنوم در انتظار تو دوش
گاه بودم بره فگنده دو چشمگاه […]

خاقانی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۲۱۴
ای خداوند بنده خاقانیعذر خواه است عذر او بنیوش
آنچه خود میکنی ز فضل مگویو آنچه او میکند ز جرم بپوش
هر دو فرموش کن که مرد کریمهم عطا هم خطا کند فرموش

انوری » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۲۹۸
ای کریمی که از سخاوت توروید از سنگ خاره مرزنگوش
تا جهان اسب دولتت زین کردچرخ را هست غاشیه بر دوش
آنکه او تای خدمتت نزندچون ربابش فلک بمالد گوش
چنگ مدح تو ساختم چه شودکه چو بربط شوم عتابیپوش

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » قطعات » شمارهٔ ۷
هرچه خواهی بگویی ای خواجه
بکن اندیشه اول از سر هوش
گر بود خیر سامع و قایل
بگشا لب وگر نه باش خموش

رهی معیری » چند تغزل » باده فروش
بنگر آن ماه روی باده فروش
غیرت آفتاب و غارت هوش
جام سیمین نهاده بر کف دست
زلف زرین فکنده بر سر دوش
غمزه اش راه دل زند که بیا
نرگسش جام می دهد که بنوش
غیر آن نوش لب که مستان را
جان و دل پرورد ز چشمهٔ نوش
دیدهای آفتاب ماه به دست
دیدهای ماه آفتاب فروش؟

شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴۰
زهد بگذار و خرقه را بفروش
جام می را بگیر و خوش می نوش
ذوق مستی کسی که دریابد
گرچه عاقل بود شود مدهوش
در خرابات مست می گردم
همچو رندان خوشی سبو بر دوش
ساغر می مدام می نوشم
سرخوشانه چو خم می در جوش
راز هشیار پیش مست مگو
ور بگوئی بگو که آن می پوش
گوهر بحر ماست گفتهٔ ما
خوش بود هر […]

شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴۱
در خرابات تا سحرگه دوش
می کشیدم سبوی می بر دوش
شادی روی ساقی سرمست
دوش تا روز بود نوشانوش
بزم عشق است خرقه را بر کن
جامهٔ عاشقانه ای درپوش
در ره عاشقی و می خواری
عاشقانه به جان و دل می کوش
ما خراباتیان سرمستیم
چون خم می فروش خوش در جوش
گل تبسم کنان و می در جام
بلبل مست کی شود خاموش
نعمت […]
