گنجور

 
سنایی

چون تو از بود خویش گشتی نیست

کمر جهد بند و در ره ایست

چون کمر بسته ایستادی تو

تاج بر فرق دل نهادی تو

تاج اقبال بر سرِ دل نه

پای ادبار بر خور و گل نه

گرت باید که سست گردد زه

اولا پوستین به گازر ده

گرچه غافل برین عمل خندد

لیک عاقل جز این بنپسندد

پوستین باز کن که تا در شاه

پوستین در بسی است اندر راه

به نخستین قدم که زد آدم

پوستینش درید گرگ ستم

نه چو قابیل تشنه شد به جفا

داد هابیل پوستین به فنا

نه چو ادریس پوستین بفکند

درِ فردوس را ندید به بند

چون خلیل از ستاره و مه و خور

پوستینها درید بی‌غم خور

شب او همچو روز روشن شد

نار نمرود تازه گلشن شد

به سلیمان نگر که از سرِ داد

پوستین امل به گازر داد

جن و انس و طیور و مور و ملخ

در بُن آب قلزم و سرِ شخ

روی او را همه رفیع شدند

رای او را همه مطیع شدند

ز آتش دل چو سوخت آب نهاد

خاک بر دوش باد چرخ نهاد

چون کلیم کریم غم پرورد

رخ به مدین نهاد با غم و درد

پوستین را ز روی مزدوری

برکشید از نهاد رنجوری

کرده ده سال چاکری شعیب

تا گشادند بر دلش درِ غیب

دست او همچو چشم بینا شد

پای او تاج فرق سینا شد

روح چون دم ز بحر روحانی

زد و پذ رفت لطف ربانی

پوستین را به اولین منزل

بفرستید سوی گازر دل

دل چو او را فر آلهی داد

هم به خردیش پادشاهی داد

گشت بی‌او به قدرت ازلی

از ثناء خفی و لطف جلی

تن ابرص از او چو سایهٔ فرش

چشم اکمه ازو چو پایهٔ عرش

هرکه چون او به نام جوید ننگ

از یکی خُم برآورد ده رنگ

پشک با او چو مشک شد بویا

زنده کردار مردگان گویا

گل دل را زلطف جان سر کرد

دل گل را ز دست جان درکرد

چون دکان را به مهر کرد قضا

دست تقدیر در نشیب فنا

ماند عالم پر از هوا و هوس

گشت بازار پر عوان و عسس

شحنه‌ای را ز بهر دفع ستم

بفرستاد اندرین عالم

چون شد از آسمان دل ظاهر

هم به جان مست و هم به تن ظاهر

پوستین خود نداشت در ره دین

پس چه دادی به گازران زمین

از فنا چون سوی بقا آمد

زینت و زیب این فنا آمد

هرکه گشت از برای او خاموش

سخن او حیات باشد و نوش

گر نگوید ز کاهلی نبود

ور بگوید ز جاهلی نبود

دیدی ای خواجهٔ سخن فربه

که ترا در دل از سخن فر به

در خموشی نبوده لهو اندیش

گاه گفتن نبوده لغو پریش

بسته از جد و جهد و عشق و طلب

بر گریبان روز دامن شب

روز و شب را به مسطر انصاف

تسویت داده به ز هرچه گزاف

از درونش چوبوی جان یابند

بی‌زبانان همه زبان یابند

تو در این گفت من مدار شکی

باز کن دیده بر گمار یکی

در رهش خوانده عاشقان بر جان

آیهٔ کُلُّ مَن عَلَیها فاَن

آن سفیهان که دزد و طرّارند

عقل را بهر ره زدن دارند

صُنع او عدل و حکمتست و جلی

ملک او قهر و عزتست و خفی

پیکر آب و گل ز قهرش عور

لعبت چشم و دل ز کنهش کور

عقل آلوده از پی دیدار

اَرَنی گوی گشته موسی‌وار

چون برون آمد از تجلی پیک

گفت در گوش او که تبت اِلیک

صفت ذات او به علم بدان

نام پاکش هزار و یک برخوان

وصف او زیر علم نیکو نیست

هرچه در گوشت آمد آن او نیست

نقطه و خط و سطح با صفتش

هست چون جسم و بُعد و شش جهتش

مُبدع آن سه از ورای مکان

خالق این سه از درون زمان

هیچ عاقل درو نبیند عیب

او بداند درون عالم غیب

مطّلع بر ضمائر و اسرار

نوز ناکرده بر دل تو گذار