گنجور

نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۱۷ - پاسخ دادن بهرام ایرانیان را

 

گفت ازان تاج و تخت بیزار‌م

که ازو جان به شیر بسپارم

نظامی
 

نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۲۰ - داستان بهرام با کنیزک خویش

 

گو من این خانه را پرستار‌م

کار می‌کن که من بدین کارم

نظامی
 

ظهیر فاریابی » مثنویات » شمارهٔ ۲

 

من که از تو وفا طمع دارم

لاجرم این چنین بود کارم

ظهیر فاریابی
 

عراقی » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۱ (که به غیر از تو در جهان کس نیست - جز تو موجود جاودان کس نیست)

 

گر شبی دامنت به دست آرم

تا قیامت ز دست نگذارم

گرد کویت به فرق می‌گردم

بیش ازین نیست در جهان کارم

گر مرا از سگان خود شمری

[...]

عراقی
 

عراقی » عشاق‌نامه » فصل پنجم » بخش ۲ - حکایت

 

منزلم دور و بس گرانبارم

چون کنم؟ چیست چارهٔ کارم؟

عراقی
 

عراقی » عشاق‌نامه » فصل ششم » بخش ۳ - مثنوی

 

تا به سودای تو گرفتارم

کافرم، گر ز خود خبر دارم

عراقی
 

عراقی » عشاق‌نامه » فصل هشتم » بخش ۱ - سر آغاز

 

گفت و گوی تو روز و شب یارم

جست و جوی تو حاصل کارم

عراقی
 

عراقی » عشاق‌نامه » فصل نهم » بخش ۱ - سر آغاز

 

به کسی گفتن این نمی‌یارم:

که تو را نیک دوست می‌دارم

عراقی
 

عراقی » عشاق‌نامه » خاتمة‌الکتاب » بخش ۱ - سر آغاز

 

در کمندش چنان گرفتارم

که خلاصی طمع نمی‌دارم

عراقی
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۵۶

 

تا به جان مست عشق آن یارم

سرده باده‌های انوارم

هر دمی گر نه جان نو دهدم

ای دل از جان خویش بیزارم

گرد آن مه چو چرخ می گردم

[...]

مولانا
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۱۶۷

 

مردکی غرقه بود در جیحون

در سمرقند بود پندارم

بانگ می‌کرد و زار می‌نالید

که دریغا کلاه و دستارم

سعدی
 

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۲۹ - در بیان آن که هر روز مصطفی علیه السلام وقت غروب با صحابه بیرون شهر رفتی و روی سوی یمن کردی و فرمودی که «انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن» و با آن بو عشقبازی‌ها کردی و وجد و حالت نمودی و از خوشی آن بی‌هوش گشتی و سر بر زانوی یکی از صحابه نهادی و در خواب رفتی. باقی را دستوری نیست گفتن «و العاقل یکفیه الاشارة»؛ «در خانه اگر کس است یک حرف بس است». و در تقریر آن که جنید رحمة اللّه علیه در خلوت از حق تعالی مقامی می‌طلبید، جوابش دادند که آن مقام به صد چله حاصل نشود، لیکن برو در فلان شهر پیش احمد زندیق تا این مقصد از او میسر شود. برخاست و عزم آن شهر کرد. چون برسید دلش نمی‌داد که احمد زندیق گوید. می‌پرسید که احمد صدیق در این شهر کجا می‌باشد؟ ماه‌ها سرگردان گشت نشان او نیافت. آخر الامر چون عاجز شد احمد زندیق گفت، نشانش دادند. چون پیش او رفت احمد به وی گفت که از آن زمان که از شهر خود به طلب من بیرون آمدی از همه احوال تو خبر دارم چندانکه اندیشیدم که با تو چه‌گویم لایق حال تو؛ در خود سخنی نیافتم زیرا سخن من عظیم بلند است لیکن طریق آن است که پیش تو برخیزم و چرخی بزنم تا تو در روی من نظر کنی و مرادت حاصل شود.

 

گشت عاجز بگفت بیزارم

زان ادب که بُرّد ز دلدارم

سلطان ولد
 

حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱۱ - پیغام چهارم شب به خورشید

 

مونس بی دلان بیدارم

همدم عاشقان بی یارم

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۲۱ - اظهار بندگی کردن شاعر در پیشگاه شاه

 

می دهد فقر گه گهی یارم

می برد باز با سرم کارم

حکیم نزاری
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode