گنجور

 
نظامی

چونکه خواننده خواند نامه تمام

جوش آتش برآمد از بهرام

باز خود را به صد توانایی

داد چون زیرکان شکیبایی

با چنان گرمی‌یی نکرد شتاب

بعد از اندیشه باز داد جواب

که‌آنچه در نامه کاتبان راندند

گوش کردم چو نامه بر خواندند

گرچه کاتب نبوده چابک دست

پند گوینده را عیار‌ی هست

آنچه بر گفته شد ز رای بلند

می‌پسندم که هست جای پسند

من که در پیش من چه خاک و چه سیم

سر فرو ناورم به هفت اقلیم

لیک ملکی که ماندم از پدران

عیب باشد که هست با دگران

گر پدر دعوی خدایی کرد

من خدا دوستم خِرد پرورد

هست بسیار فرق در رگ و پوست

از خدا دوست تا خدایی دوست

من به جرم نکرده معذور‌م

کز بزهکار‌ی پدر دورم

پدرم دیگر است و من دگرم

که‌آن اگر سنگ بود من گهر‌م

صبح روشن ز شب پدید آید

لعل صافی ز سنگ می‌زاید

نتوان بر پدر گوایی داد

که خداتان از او رهایی داد

گر بدی کرد چون به نیکی خفت

از پس مرده بد نباید گفت

هرکجا عقل پیش رو باشد

بد بدگو ز بدشنو باشد

هرکه او در سرشت بد‌گهر است

گفتنش بد شنیدنش بتر است

بگذرید از جنایت پدرم

بگذارید از آنچه بی‌خبر‌م

من اگر چشم بد نگیرد راه

عذر خواهم از آنچ رفت گناه

پیش از این گر چو غافلان خفتم

اینک اینک به ترک آن گفتم

مقبلی را که بخت یار بود

خفتنش تا به وقت کار بود

به که با خواب دیده نستیزد

خسبد اما به وقت برخیزد

خواب من گرچه بود خوابی سخت

از سرم هم نبود خالی بخت

کرد بیداربختی‌ام یاری

دادم از خواب سخت بیداری

بعد ازین روی در بهی دارم

دل ز هر غفلتی تهی دارم

نکنم بی‌خودی و خودکامی

چون شدم پخته کی کنم خامی‌؟

مصلحان را نظر نواز شوم

مصلحت را به پیش‌باز شوم

در خطای کسی نظر نکنم

طمع مال و قصد سر نکنم

از گناه گذشته نارم یاد

با نمودار وقت باشم شاد

با شما آن کنم که باید کرد

وز شما آن خورم که شاید خوَرد

ناورم رخنه در خزینهٔ کس

دل دشمن کنم هزینه و بس

نیک‌رای از دَرم نباشد دور

بد و بد‌رای را کنم مهجور

جز به نیکان نظر نیفروزم

از بدآموز بد نیاموزم

دور دارم ز داوری آزرم

آن کنم کز خدای دارم شرم

زن و فرزند و ملک و مال همه

بر من ایمن‌تر از شبان و رمه

نان کس را به زور نگشایم

بلکه نانش به نان‌ برافزایم

نبَرَد دیو آرزو‌م از راه

آرزو را گرو کنم به گناه

ننمایم به چشم بیننده

آنچه نپسندد آفریننده

چون شه این گفت و رای‌ها شد راست

پیرتر موبد از میان برخاست

گفت ما را تو از خداوندی

هم خرد‌بخش و هم خردمند‌ی

هرچه گفتی ز رای خوب سرشت

خردش بر نگین دل بنوشت

سر تو زیبی‌، که سروری همه را

سر‌شبان هم تو شایی این رمه را

تاجداری سزای گوهر توست

تاج با ماست لیک بر سر توست

زند گشتاسبی به جز تو که خواند؟

زنده‌دار کیان به جز تو که ماند؟

تخمهٔ بهمنی و دارا‌یی

از تو می‌پاید آشکارایی

میوه نو تویی سیامک را

یادگار اردشیر بابک را

تا کیومرث از سریر و کلاه

می‌رود نسبت تو شاه به شاه

ملک با تو به اختیاری نیست

در جهان جز تو تاجداری نیست

موبدان گر نوند و گر کهنند

همه از یک‌زبان در این سخنند

لیک ما بندگان در این بندیم

که گرفتار عهد و سوگند‌یم

با نشیننده‌ای که دارد تخت

دست عهدی شده‌ست ما را سخت

که نخواهیم تاج بی‌ سرِ او

بر نتابیم چهره از در او

حجتی باید استوار کنون

که‌آرد آن عهد را ز عهده برون

تا در آیین خود خجل نشویم

نشکند عهد و تنگدل نشویم

شاه بهرام کاین جواب شنید

پاسخی دادشان چنانکه سزید

گفت عذر از شما روا نبود

عاقل آن به که بی وفا نبود

این مخالف که تخت گیر شماست

طفل من شد اگرچه پیر شماست

تاجش از سر چنان به زیر آرم

که یکی موی ازو نیازارم

گرچه موقوف نیست شاهی من

بر مدارا و عذر‌خواهی من

شاهم و شاهزاده تا جمشید

ملک میراث من سیاه و سپید

تاج و تخت آلت‌ست و شاهی نه

آلتی خواه باش و خواهی نه

هرکه شد تاجدار و تخت‌نشین

تاج او آسمان و تخت زمین

تخت جمشید و تاج افریدون

هر دو دایم نماند تا اکنون

هرکه‌را مایه بود سر بفراخت

از پی خویش تاج و تختی ساخت

من که بر تاج و تخت ره دانم

تیغ دارم به تیغ بستانم

جای من گر گرفت غدار‌ی

عنکبوتی تنید بر غاری

اژدها‌یی رسید بر در غار

وآنگه از عنکبوت خواهد بار؟

مور کی جنس جبرییل بود؟

پشه کی مرد پای پیل بود؟

گور چندان زند ترانه دلیر

که ننالد سپید مهره شیر

نزد خورشید خاصه برج حمل

این چنین صد چراغ را چه محل‌؟

خر که با بالغان زبون گردد

چون به طفلان رسد حرون گردد

من به سختی به خانه دگران

خانهٔ من به دست خانه‌بر‌ان

خورش خصم شهد یا شکر است

خورد من یا دل است یا جگر است

تیغ و دشنه به از جگر خوردن

دشنه بر ناف و تیغ بر گردن

همه ملک عجم خزانهٔ من

در عرب مانده خیل‌خانهٔ من

گاه منذر فرستدم خوانی

گاه نعمان فدا کند جانی

نان دهانم بدین کله‌داری

نان خورانم بدان گنه‌کاری

من چو شیر جوان ولایت گیر

جای من کی رسد به روبه پیر‌؟

کی منم، کی برد مخالف تاج‌؟

جز به کی‌زاده کی دهند خراج‌؟

هست جای کیان سزای کیان

جز کیان را مباد جای کیان

شاه ماییم و دیگران رهی‌اند

ما پُریم آن دگر کسان تهی‌اند

شاه باید که لشگر انگیزد

از سواری چه گرد برخیزد؟

می که پیر مغان ز دست نهاد

جز به پور مغان نشاید داد

نیک دانید کان چه می‌گویم

راست‌کار‌ی و راستی جویم

لیک از راه نیک‌پیمانی

نز سر سرکشی و سلطانی

آن کنم من که وفق رای شماست

رای من جستن رضا‌ی شماست

وانکه گفتید حجتی باید

که بدو عهد بسته بگشاید

حجت آن‌ست کز میان دو شیر

بهره آن‌را بوَد که هست دلیر

بامداد‌ان دو شیر غرنده

خورشی در شکم نیاکنده

وحشی تیز چنگ خشم‌آلود

کز دم آتشین برآرد دود

شیر‌دار آورَد به میدان‌گاه

گِرد بر گرد صف کشند سپاه

تاج شاهان ز سر به زیر نهند

در میان دو شرزه شیر نهند

هرکه تاج از دو شیر بستاند

خلقش آن‌روز تاجور داند

چون سخن گفته شد به رفق و به راز

سخن دلفریب طبع‌نواز

نامه را مُهر‌ِ خود نهاد بر او

شرح و بسطی تمام داد بر او

به پرستندگان خویش سپرد

تا برندش چنانکه باید برد

شه‌پرستان که مهر شه دیدند

وان سخن‌های نغز بشنیدند

بازگشتند سوی خانهٔ خویش

صورت شاه نو نهاده به پیش

گشته هریک ز مهربانی او

عاشق فر خسروانی او

همه گفتند شاه بهرام است

که ملک گوهر و ملک نام است

نتوان بر خلاف او بودن

آفتابی به گِل بر اندودن

تند شیری‌ست آن نبرده سوار

که‌اژدها را کند به تیر شکار

چون شود تند‌شیر پنجه‌گشای

هیچکس پیش او ندارد پای

بستاند سریر و تاج به زور

سرور‌ان را برد به پای ستور

به که گرمی در او نیاموزیم

آتش کشته بر نیفروزیم

قصهٔ شیر و برگرفتن تاج

به چنین شرط نیست او محتاج

لیکن این شیر حجتی است بزرگ

که‌آگهی‌مان دهد ز روبه و گرگ

سوی درگه شدند جمله ز راه

باز گفتند شرط شاه به شاه

نامه خواندند و حال بنمودند

یک سخن بر شنوده نفزودند

پیر تخت آزمای تاج‌پرست

تاج بنهاد و زیر تخت نشست

گفت ازان تاج و تخت بیزار‌م

که ازو جان به شیر بسپارم

به که زنده شوم ز تخت به زیر

تا شوم کشته در میان دو شیر

مرد زیرک کجا دلیر خورد

طعمه‌ای کز دهان شیر خورد

وارث مملکت به تیغ و به جام

هیچکس نیست جز ملک بهرام

وارث ملک را دهید سریر

صاحب افسر جوان بِه است که پیر

من ازین شغل درکشیدم دست

نیستم شاه لیک شاه‌پرست

پاسخ آراستند ناموران

کای سر خسروان و تاج‌ سران

شرط ما با تو در خداوندی

نیست الا بدین خردمندی

چون به فرمان ما شدی بر تخت

هم به فرمان ما رها کن رخت

نیست بازی ز شیر بردن تاج

تا چه شب‌بازی آورَد شب داج

شرط او را به جای خویش آریم

شیر بندیم و تاج پیش آریم

گر بترسد سریر عاج تراست

ور شود کشته نیز تاج تراست

گر شود چیر و تاج بردارد

وز ولایت خراج بردارد

در خور تخت و آفرین باشد

لیک هیهات اگر چنین باشد

ختم قصه بر این شد آخر کار

که‌آنچه شرط است نگذرد ز قرار

روز فردا چو در شمار آید

شاه با شیر در شکار آید