گنجور

 
سلطان ولد
سلطان ولد » ولدنامه »

بخش ۱۲۹ - در بیان آن که هر روز مصطفی علیه السلام وقت غروب با صحابه بیرون شهر رفتی و روی سوی یمن کردی و فرمودی که «انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن» و با آن بو عشقبازی‌ها کردی و وجد و حالت نمودی و از خوشی آن بی‌هوش گشتی و سر بر زانوی یکی از صحابه نهادی و در خواب رفتی. باقی را دستوری نیست گفتن «و العاقل یکفیه الاشارة»؛ «در خانه اگر کس است یک حرف بس است». و در تقریر آن که جنید رحمة اللّه علیه در خلوت از حق تعالی مقامی می‌طلبید، جوابش دادند که آن مقام به صد چله حاصل نشود، لیکن برو در فلان شهر پیش احمد زندیق تا این مقصد از او میسر شود. برخاست و عزم آن شهر کرد. چون برسید دلش نمی‌داد که احمد زندیق گوید. می‌پرسید که احمد صدیق در این شهر کجا می‌باشد؟ ماه‌ها سرگردان گشت نشان او نیافت. آخر الامر چون عاجز شد احمد زندیق گفت، نشانش دادند. چون پیش او رفت احمد به وی گفت که از آن زمان که از شهر خود به طلب من بیرون آمدی از همه احوال تو خبر دارم چندانکه اندیشیدم که با تو چه‌گویم لایق حال تو؛ در خود سخنی نیافتم زیرا سخن من عظیم بلند است لیکن طریق آن است که پیش تو برخیزم و چرخی بزنم تا تو در روی من نظر کنی و مرادت حاصل شود.

باز آن پیشوای اهل زمن

می‌کشید از اویس بو ز یمن

هر دمی رو سوی یمن کردی

وصف او را به گفت آوردی

جذب احمد همی‌کشید او را

زانکه او نیز داشت آن بو را

لیک یک مادری ولیه بُدش

مانع آمدن جز او نشدش

چونکه کردی اویس عزم رسول

منع کردیش آن زن مقبول

پند دادی ورا خلا و ملا

خدمت من کن و مرو ز اینجا

خدمت من بود ترا بهتر

زانکه جویی لقای پیغمبر

خدمت والده همی‌کرد او

زانکه بود از خواص آن بانو

والده‌اش چون گذشت از دنیا

شد روانه اویس پر معنی

چونکه اندر جوار مکه رسید

رحلت مصطفی ز خلق شنید

رفت پیش صحابه آن مشتاق

گشت او را بدان گروه تلاق

چون صحابه نیاز او دیدند

همه از حال او بپرسیدند

ضبط کردند جمله ز اقوالش

گه چگونه است حال و احوالش

گفت او را یکی که چندین سال

چون نمی‌آمدی‌؟ چه بود احوال‌‌؟

گفت او مادرم عنائی داشت

نتوانستمش ضعیف گذاشت

خنده آمد صحابه را زان گفت

چون خبرشان نبد ز سرّ نهفت

گفت هر یک که ما پدر مادر

کشته‌ایم از برای پیغمبر

مرد عاشق ببین چه می‌گوید‌‌!

وصل معشوق کس چنین جوید‌‌؟!

طنزشان فهم شد بدان آگاه

اندر ایشان به خشم کرد نگاه

جُست از ایشان نشان پیغمبر

هر یکی نوع نوع داد خبر

داد آن یک نشان ز قامت او

وز رخان وز چشم و از ابرو

وان یکی از بیان و معرفتش

وان یک از خُلق خوب و خوش‌صفتش

وان یک از معجزات و شق قمر

وان یکی از عروج او شب در

از زمین بر فراز هفت سما

وان یکی از وصال و قرب خدا

گفت او نیست این نشان نبی

بدهیدم خبر ز جان نبی

همه گفتند کانچه دانستیم

با تو گفتیم تا توانستیم

تو اگر به ز ما همی‌دانی

زودتر گو، مکن گرانجانی

پر شد از در و گفت گویم من

وز دل جمله شرک شویم من

قصد کرد او که تا نشان گوید

سر آن شاه دو جهان گوید

حرف ناگفته زد بر ایشان نور

همه گشتند بی‌خودان ز سرور

طافح و مست پست افتادند

عقل وهش را به‌باد بردادند

هستی جملگان گداخت تمام

از رخ ماه دور گشت غمام

از خودی سوی بی‌خودی راندند

پر دل را ز گل بیفشاندند

راه صد ساله را به یک ساعت

ببریدند اندر آن ساحت

همه غواص بحر جان گشتند

همه بر خلق درفشان گشتند

همه را جستجو دگرگون شد

همه را نور دیده افزون شد

همه از هجر سوی وصل شدند

فرع بودند جمله اصل شدند

همه اختر بدند ماه شدند

همه بنده بدند شاه شدند

اول امت بدند و آخر کار

هر یکی شد خلیفۀ مختار

اینچنین هم جنید را افتاد

چونکه در چله بود آن مه راد

بهر یک حالی عظیم بلند

میفکند از نیاز و عشق کمند

آمدش از خدا جواب صریح

بشنید او به حرف و صوت فصیح

کاین چنین حالتی که جویانی

تو نیابی به جهد تا دانی

نشود آن امل ترا حاصل

بجز از صحبت شهی کامل

به فلان شهر رو تو ای صدیق

پرس مأوای احمد زندیق

چون بیابی ورا، رسی به مراد

برهی زین عنا و رنج و جهاد

گشت عازم جنید، چون بشنید

امر حق را ز جان و دل بگزید

سوی آن شهر شد چون پیک دوان

تا که دردش بیابد آن درمان

چونکه جوینده است یابنده

سوی احمد شد او شتابنده

اندر آن شهر هر طرف می‌گشت

تخم مهرش درون جان می‌کشت

دل ندادی که گویدش زندیق

می بگفتی که احمد صدیق

کیست اینجا نداد کس خبرش

گرچه بسیار جست در به‌درش

قرب یک ماه گشت سرگردان

چون ز صدیق کس نداد نشان

گشت عاجز بگفت بیزارم

زان ادب که بُرّد ز دلدارم

پس بپرسید که احمد زندیق

به چه جای است و در کدام فریق‌‌؟

گفت شخصی ورا که زود بگو

تا دهیمت نشان ز مسکن او

داد با وی نشان جای و مقام

رفت آنجا که تا رسد در کام

در بزد گفت احمدش که درآ

نیستم غافل از تو ای دانا

زانهمه حالها که بر تو گذشت

واقفم نیک و هیچ فوت نگشت

در زمانی که از خدا آن حال

طلبیدی حقت نداد وصال

کرد با من حواله‌ات ز کرم

تا ترا من بدان مقام برم

لیک این هم بدان کزان ساعت

که شدی طالب چنین طاعت

فکرتم بود این که با تو سخن

چه نسق گویم از علوم لدن

هیچ چیزی به خاطرم نامد

که بدان جان تو بیارامد

سخنم نیست لایق حالت

می‌کنم من بیان به اجمالت

لیک چرخی زنم برابر تو

تا شود کشف سر آن بر تو

چون که بر رویم اوفتد نظرت

شود از حال در زمان خبرت

گردد آن مطلبت یقین حاصل

قرب یابی‌، شوی بدان واصل

پیش او همچو چرخ چرخی زد

یافت زان چرخ او مقاصد خود