گنجور

 
سلطان ولد

گفت من نیکخواه ایشانم

مهربان با همه چو خویشانم

 « این سزای من است و کردارم

عوض گل خلند چون خارم

وای بر قوم اگر کنم نفرین

همه را مال و سر رود هم دین »

راستین شیخ همچو سر باشد

غیر او قالب بشر باشد

زنده بی سر کسی کجا ماند ؟

پای بی سر ره از کجا داند ؟

دست و پایی که شد جدا از تن

گرچه جنبد ولی ندارد فن

جنبش از وی رود شود ساکن

عضو مرده یقین بود ساکن

خلق بی‌دین بدان جدا ز سرند

نقش‌شان چون بشر ولیک خرند

زندگی‌شان دراز خود نکشد

ملک الموت جمله را بکشد

سر بریده اگر شود جنبان

تو در آن حال ساکنش می‌دان

زانکه هر جنبشی که بی‌مدد است

زود ساکن شود چو بیصدد است

وقت جنبش ورا تو ساکن بین

هرچه مقدور گشت کائن بین

اهل دل را حیاتشان باقی‌ست

جانشان هم شراب و هم ساقی‌ست

مرگ ایشان چو نقل از خانه است

رفتن از جان به سوی جانانه است

صدر جنت شده است جای همه

حق در آن گشته کدخدای همه

مدتی بود خانه شان دنیا

مرگشان باز برد در عقبی

اینچنین مرگ را مگوی تو مرگ

بلکه گو بینوا رسید به برگ

خشمگین شد از آن گروه لئیم

گشت واقف ز راز شیخ علیم

هر دو با هم ز قوم گردیدند

صحبت جمله را چو گردیدند

ره ندادند دیگر ایشان را

آن لئیمان کور بیجان را

مدتی چون بر این حدیث گذشت

جمله را خشک گشت روضه و کشت

مدد از حق بدو بریده شد آن

لاجرم بر نرست در بستان

همه گشتند سرد از آن گرمی

رویشان سخت شد ز بی‌شرمی

معرفتشان نماند و بسته شدند

همگان دل‌فکار و خسته شدند

روزشان گشت همچو شب تاریک

گردن جمله شد ز غم باریک

روزها شیخ را نمی‌دیدند

همه شب خواب بد همی‌دیدند

آخر کار جمله دانستند

همچو ماتم زده بهم شستند

هر یکی دست خود همی‌خایید

از دلش غصه ها همی‌زایید

گفته با هم « اگر چنین ماند

چه شود حال ما خدا داند ؟

پیش از آنکه رویم جمله ز دست

چاره سازیم تا رهیم ز شست

سوی ایشان رویم توبه کنان

وصل جوییم تا رود هجران »

همه جمع آمدند بر در او

می‌نهادند بر زمین سر و رو