گنجور

 
حکیم نزاری

پادشاها نزاری عاجز

جز به اخلاص دم نزد هرگز

هرچه گویم تو خود نکو دانی

همه غثّ و ثمین او دانی

بی‌ریا بندهٔ تو بوده‌ستم

همچنان تا که زنده‌ام هستم

حق انعام تو فراوان است

حق او بر من است تا جان است

تا سرم بر تن است و تن زنده

بنده‌ام بنده ترا بنده

من که باشم که گویم آن‌ِ توام

یکی از جمله سگان توام

برکشیدی مرا و بگزیدی

ملک دادی و مال بخشیدی

من که باشم که من ز خود گویم

هرچه گویم ز خویش بد گویم

منم و این قدر سخن‌ریزه

با عقول و جهول هم نیزه

دل فرتوت صید چشم‌ ِ غزال

مغز آشفته وقف خیل خیال

در مقامات عشق باخته‌ام

با علامات عشق ساخته‌ام

مست و معتوه و واله و مجنون

پیش از این نیز بوده‌ام، نه کنون

جز ولای تو در ولایت دل

نیست چیزی دگر ز آب وز گل

دُر مدح تو تا که من باشم

بر سر افتخار می‌پاشم

خود ثنای تو حرز جان دارم

تا نفس می‌رود روان دارم

گر مرا نکبتی رسد شاید

بی‌خلل دولت تو می‌باید

چون بود دولت تو پابرجا

کوچه سردار روزگار چه پا

روزگار ار به برگ و ساز آید

به درِ دولت تو باز آید

عافیت زیر چرخ اخضر نیست

زانکه در بحر جای اخگر نیست

هیچ بند از زمانه نگشاید

که دمی اعتماد را شاید

هرکه خود را از پیش دریابد

عاقبت دولتی دگر یابد

چون بود بر صراط حق سَیرش

بود انجام و عاقبت خَیرش

یک شکاف است از مبادی کار

واجب و لازم است استغفار

خیرگی هم حجاب ره باشد

آدمی غافل از گنه باشد

موی کردم سفید و نامه سیاه

چون بود آدمی بری ز گناه؟

چون براندیشم از خطا و زلل

تا به گردن فرو شوم به وَحل

دل ریشم کباب می‌گردد

عالم جان خراب می‌گردد

آبم از دیده می‌رود چو سحاب

زهره از بیم می‌شود خوناب

در قهستان ز من چه بیش و چه کم

هیچ توفیر نیست نقصان هم

چون نباشد به دست من کاری

پیش از این بیش از این بود باری

هم به تکلیف خود قیام کنم

نیم کار سخن تمام کنم

منم امروز اوستاد سخن

بستانم به طبع داد سخن

گر به کاری دگر نمی‌شایم

کار خود را به کار و بار آیم

هر زمان تحفه‌ای برون آرم

که از آن عقل را جنون آرم

تا به تشویش راح مشغولم

از صلاح و فلاح معزولم

اشتغالم نمی‌گذارد بیش

که بر آرم سر ملال از پیش

دختر فکر بکر مست مرا

جز به خلوت نداد دست مرا

فکر در سیر سست بنیاد است

اصل او کنج خلوت آباد است

محفل عام محشری دگر است

روز محشر که‌را ز خود خبر است؟

تو ز من لطف خویش باز مگیر

بر من از قصهٔ دراز مگیر

قصهٔ روز و شب تمام نبود

که بر آن قصه قصه‌ای افزود‌

شب گر از روز دادخواهی داشت

او دگرگونه رسم و راهی داشت

بنده از بخت خویشتن دارد

که همه ساله قصد من دارد

بخت و دولت مطیع و رام آیند

همه در سلک انتظام آیند

داشتم از جناب خلدمآب

که مشرف شوم به عزّ جواب

آنچ از این ملتمس صواب و خطاست

تا چه بر مقتضای رای شماست

یک اشارت در آن بفرمایند

بنده را راه راست بنمایند

عزم دارم که شقه‌ای پوشم

گوشه‌ای گیرم و در آن کوشم

که رضای تو می‌کنم حاصل

به وفای تو جان سپارم و دل

خرقه صوفیانه درفکنم

وز شراب و سماع برشکنم

از لباس قبا برون آیم

بنگرم تا ز کار چون آیم

گرچه دانم که هرکس از رنگی

بر سبویم زنند خرسنگی

آن یکی گوید «این چه سرتیزی‌ست؟‌

نقش‌بندی و رنگ آمیزی‌ست‌؟»

و آن دگر گویدم به نسبتِ حال

که نزاری و توبه، اینت محال‌!

دیگری گویدم بترسیده‌ست

یا خیالی دگر مگر دیده‌ست

وآن دگر یک به عجز بنشاند

هریک القصه قصه‌ای خواند

من مجنون واله عاشق

پس رو رنگ جعفر صادق

داشتم اول این شعار و لیک

بد شدم بر سرم نیامد نیک

گر اعادت کنم پس از سی سال

بر سر خرقه، نیست دور از حال

خام بودم مگر، مگر چه بود 

خامی این است و بس، دگر چه بود؟

دولت رفته را معاد از پس

در حساب است تا به قطع نفس

می‌دهد فقر گه‌گهی یارم

می‌برد باز با سرم کارم

تا ز خود پاک وا نپردازند

مهره نرد خویش چون بازند؟

رنگ مردان نه رنگ سالوس است

خرقه‌پوشی به هرکس افسوس است

تا ز هستی خود برون نشوند

فارغ از عقل و از جنون نشوند

نتوان در لباس مردان شد

سرسری در محیط نتوان شد