گنجور

 
سلطان ولد

تا بدانم یقین کز آن منی

عاشقی و برون ز ما و منی

تو نئی در میان منم تنها

نیست هرگز دورا در این گنجا

نشنیدی حکایت آن شیخ

فن و علم و کفایت آن شیخ

که چو آمد مرید بر در او

در بزد گفت کیستی تو بگو

گفت او را منم غلام ای شاه

گفت رو از درم ندادش راه

در زمان بازگشت بیچاره

رفت و یک سال بود آواره

چونکه یک سال در سفر سرزد

سال دیگر بیامد و در زد

بازگفت او که کیست گفت منم

گفت در بر تو باز می نکنم

سالها بد ز شیخ او محروم

پخته شد گشت آخرش معلوم

باز آمد چو شد ز هجر دو تو

در بزد گفت کیست گفتش تو

گفت او در جواب چون که منم

از برون حلقهٔ در از چه زنم

در بر او باز کرد و گفت درآ

چون توئی رفت از تو ای بینا

چونکه تو نیستی منم تنها

خانه ‌ ام ملک تست ای دانا

عالم وحدت است منزل ما

دو نگنجد درونۀ دل ما

پس بیا ای که من شدی بر من

چون گلی اندرآ در این گلشن

در عددهای گل کجاست دوی

چون شدی گل نماند خار توی

شرح این را اگر بگویم فاش

میر و خواجه شوند از اوباش

همه میخوار و عشق باره شوند

همه رخشنده چون ستاره شوند

همه چون جان شوند بی سر و پا

همه از جا روند در بی جا

همه از عشق دوست بگدازند

بر بد و نیک کس نپردازند

همه صافی شوند چون یم عشق

همگان دم زنند از دم عشق

گفتمش چون که نیستم اغیار

شد عیان این مرا که هستم یار

در حقیقت یقین از آن توام

چون که از صدق مهربان توام

دوستی در میان جنس بود

دیو را میل کی به انس بود

چون ترا سخت دوست میدارم

روز و شب رو سوی تو میآرم

مرده بودم ز تو شدم زنده

تو شهنشاهی و منم بنده

من مثال تنم تو همچون جان

تو مثال دلی و من چو زبان

آنچه خواهی تو من همان گویم

هر کجا رانیم ز جان پویم

تو چو نقاش و من چو پرکارم

گاه و بیگاه از تو برکارم

گر گلی آرم از تو باشد آن

ور دهم خار هم ز بنده مدان

من نیم در میانه جمله توئی

در بد و نیک من نمانده دوئی

نی خدا نیک و بد ز هرچه کند

بیگنه را بچوب قهر زند

کافران را دهد بسی نعمت

مؤمنان را فرستد او نقمت

هر که این هر دو را نبیند یک

نیست او را یقین بود در شک

کافرش خوان مخوان مسلمانش

گر بود زنده مرده دان جانش