گنجور

 
سلطان ولد

ناگهان شمس دین رسید به وی

گفت انی ز تاب نورش فی

از ورای جهان عشق آواز

برسانید بی دف و بی ساز

شرح کردش ز حالت معشوق

تا که سرش گذشت از عیوق

گفت اگر چه به باطنی تو گرو

باطن باطنم من این بشنو

سر اسرار و نور انوارم

نرسند اولیا به اسرارم

عشق در راه من بود پرده

عشق زنده است پیش من مرده

اولیائی که صرف معشوق اند

برتر از مرتضی و فاروق اند

حالشان چون به گفت در نامد

می‌شان را بگو کی آشامد

علم ظاهر ز فقر اگر دور است

سر ایشان ز فقر مستور است

اهل ظاهر ز فقر نادان اند

فقر از آن گره بدان سان اند

گرچه عشاق راست ملک بقا

ملک معشوق هست از آن اعلی

اهل ظاهر زدند بر منصور

زانکه بودند از جهانش دور

همه از جهل گشته دشمن او

زانکه از سر او نبدشان بو

اندر این دور اگر بدی منصور

حال ایشان بر او شدی مستور

خصم گشتی و قصدشان کردی

در سیاست به دارشان بردی

دعوتش کرد در جهان عجب

که ندید آن به خواب ترک و عرب

شیخ استاد گشت نوآموز

درس خواندی به خدمتش هر روز

منتهی بود مبتدی شد باز

مقتدی بود مقتدی شد باز

گرچه در علم فقر کامل بود

علم نو بود کو به وی بنمود

عاشق راستین بود نادر

باشد از مردمان نهان چون سر

سخت نایاب در جهان چو گهر

کم کسی یافت زو نشان و خبر

حال عاشق چو باشد ای پسر این

چشم جان را گشا و نیک ببین

حال معشوق را که چون باشد

آن ز شرح و بیان برون باشد

اهل دیدار می ندانندش

زانکه نشنیده ‌ اند مانندش

چون ندارند زان جمال خبر

جای دیگر همی‌کنند نظر

شمس تبریز بود از آن شاهان

دعوتش کرد لاجرم سوی آن

جنس آن بود هم بدان پیوست

از ره جان به جان جان پیوست

رهبرش گشت شمس تبریزی

آنکه بودش نهاد خونریزی

پیش از این گفته ایم قصۀ او

در سر آغاز جوی آن را تو

که چه‌ها رفت بر وی و اصحاب

چون شدند از فراق او احباب

چه جگرها که خون شد از هجران

یار و اغیار از غمش به فغان

سوز کز وی فتاد در عالم

آتش افروخت در بنی آدم

همه را بسته کرد آن دم دم

اشکهاشان روانه شد چون یم

نتوان گفت شرح این ای عم

سنگ بگداخت ز آتش آن غم

غم حق اصل و مایۀ شادی است

در خرابش نهفته آبادی است