گنجور

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۵

 

ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی

من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی

بوی یک‌رنگی از این نقش نمی‌آید خیز

دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی

سفله‌طبع است جهان، بر کَرَمَش تکیه مکن

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۸

 

سحرم هاتف میخانه به دولت‌خواهی

گفت بازآی که دیرینه این درگاهی

همچو جم جرعه ما کش که ز سرّ دو جهان

پرتو جام جهان‌بین دهدت آگاهی

بر در میکده رندان قلندر باشند

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۰

 

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی

خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی

دل که آیینه شاهی‌ست غباری دارد

از خدا می‌طلبم صحبت روشن‌رایی

کرده‌ام توبه به دست صنم باده‌فروش

[...]

حافظ
 

حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۱

 

ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما

بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما

از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم

قاصدی کز تو سلامی برساند بر ما

به دعا آمده‌ام هم به دعا دست بر آر

[...]

حافظ
 

حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۵

 

هوس باد بهارم به سوی صحرا برد

باد بوی تو بیاورد و قرار از ما برد

هرکجا بود دلی چشم تو برد از راهش

نه دل خسته بیمار مرا تنها برد

آمد و گرم ببرد آب رخم اشک چو سیم

[...]

حافظ
 

حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۱۱

 

مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید

که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش

زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید

زآتش وادی ایمن نه منم خُرّم و بس

[...]

حافظ
 

حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۱۷

 

روز عید است و من امروز در آن تدبیرم

که دهم حاصل سی‌روزه و ساغر گیرم

چند روزیست که دورم ز رخ ساقی و جام

بس خجالت که به روی آمد ازین تقصیرم

من به خلوت ننشینم پس از این، ور به مثل

[...]

حافظ
 

حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۳۰

 

برو ای زاهد و دعوت مکنم سوی بهشت

که خدا در ازل از اهل بهشتم بسرشت

یک جو از خرمن هستی نتواند برداشت

هر که در کوی فنا در ره حق دانه نَکشت

تو و تسبیح و مصلا و ره زٌهد و صلاح

[...]

حافظ
 

حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۳۱

 

می‌زنم هر نفس از دست فراقت فریاد

آه اگر نالهٔ زارم نرساند به تو باد

چه کنم گر نکنم ناله و فریاد و فغان

در فراق تو چنانم که بداندیش مباد

روز و شب غصه و خون می‌خورم و چون نخورم

[...]

حافظ
 

حافظ » اشعار منتسب » شمارهٔ ۴۳

 

خوشتر از کوی خرابات نباشد جایی

که به پیرانه سرم دست دهد ماوایی

آرزو می‌کندم از تو چه پنهان دارم

شیشهٔ باده و طلعت خوش زیبایی

جای من دیر مغان است مروح وطنی

[...]

حافظ
 

حافظ » مقدّمهٔ جمع آورندهٔ دیوان حافظ

 

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود

سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

حافظ
 
 
۱
۶
۷
۸