گنجور

 
حافظ

می‌زنم هر نفس از دست فراقت فریاد

آه اگر نالهٔ زارم نرساند به تو باد

چه کنم گر نکنم ناله و فریاد و فغان

در فراق تو چنانم که بداندیش مباد

روز و شب غصه و خون می‌خورم و چون نخورم

چون ز دیدار تو دورم به چه باشم دلشاد

تا تو از چشم من سوخته دل دور شدی

ای بسا چشمهٔ خونین که دل از دیده گشاد

حافظ دلشده مستغرق یادت شب و روز

تو از این بندهٔ دل رفته به کلی آزاد