گنجور

 
حافظ

برو ای زاهد و دعوت مکنم سوی بهشت

که خدا در ازل از اهل بهشتم بسرشت

یک جو از خرمن هستی نتواند برداشت

هر که در کوی فنا در ره حق دانه نَکشت

تو و تسبیح و مصلا و ره زٌهد و صلاح

من و میخانه و زٌنار و ره دِیر و کنشت

منعم از می مکن ای صوفی صافی که حکیم

در ازل طینت ما را به می ناب سرشت

راحت از عیش بهشت و لب حورش نبود

هر که او دامن دلدار خود از دست بهشت

صوفی صاف بهشتی نبود زآنکه چو من

خرقه در میکده‌ها در گرو باده نهشت

حافظا لطف حق ار با تو عنایت دارد

باش فارغ ز غم دوزخ و ایمن ز بهشت