گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۸۹

 

جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن

آنک آموخت مرا همچو شرر خندیدن

گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم

عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن

بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹۰

 

جان حیوان که ندیده است به جز کاه و عطن

شد ز تبدیل خدا لایق گلزار فطن

نوبهاری است خدا را جز از این فصل بهار

که در او مرده نماند وثنی و نه وثن

ز نسیمش شود آن جغد به از باز سپید

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹۱

 

همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن

وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن

همه خوردند و برفتند بقای ما باد

که دل و جان زمانیم و سپهدار زمن

چو توی آب حیاتی کی نماند باقی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹۲

 

خوی با ما کن و با بی‌خبران خوی مکن

دم هر ماده خری را چو خران بوی مکن

اول و آخر تو عشق ازل خواهد بود

چون زن فاحشه هر شب تو دگر شوی مکن

دل بنه بر هوسی که دل از آن برنکنی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹۳

 

هیچ باشد که رسد آن شکر و پسته من

نقل سازد جهت این جگر خسته من

دست خود بر سر من مالد از روی کرم

که تو چونی هله ای بی‌دل و پابسته من

سر گران گشته از آن باده بی‌ساغر من

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹۴

 

بشنو از بوالهوسان قصه میر عسسان

رندی از حلقه ما گشت در این کوی نهان

مدتی هست که ما در طلبش سوخته‌ایم

شب و روز از طلبش هر طرفی جامه دران

هم در این کوی کسی یافت ز ناگه اثرش

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹۵

 

اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان

اینک آن پردگیانی که خرد چادرشان

همچو اندیشه به هر سینه بود مسکنشان

همچو خورشید به هر خانه فتد لشکرشان

نظر اولشان زنده کند عالم را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹۶

 

چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان

چه خیالات دگر مست درآید به میان

گرد بر گرد خیالش همه در رقص شوند

وان خیال چو مه تو به میان چرخ زنان

هر خیالی که در آن دم به تو آسیب زند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹۷

 

هر که را گشت سر از غایت برگردیدن

ساکنان را همه سرگشته تواند دیدن

هر کی از ضعف خود اندر رخ مردان نگرد

بر دو چشم کژ او فرض بود خندیدن

هر کی صفرا شودش غالب از شیرینی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹۸

 

به خدا گل ز تو آموخت شکر خندیدن

به خدا که ز تو آموخت کمر بندیدن

به خدا چرخ همان دید که من دیدستم

ور نه دیدی ز چه بودیش به سر گردیدن

گفتم ای نی تو چنین زار چرا می نالی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹۹

 

مکن ای دوست ز جور این دلم آواره مکن

جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن

مر تو را عاشق دل داده و غمخوار بسی است

جان و سر قصد سر این دل غمخواره مکن

نظر رحم بکن بر من و بیچارگیم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۰۰

 

ای ز هجران تو مردن طرب و راحت من

مرگ بر من شده بی‌تو مثل شهد و لبن

می‌تپد ماهی بی‌آب بر آن ریگ خشن

تا جدا گردد آن جان نزارش ز بدن

آب تلخی شده بر جانوران آب حیات

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۰۱

 

دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من

که دمم بی‌دم تو چون اجل آمد بر من

دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد

سر به گردون رسدم چونک بخاری سر من

خنک آن دم که بیاری سوی من باده لعل

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۰۲

 

تو سبب سازی و دانایی آن سلطان بین

آنچ ممکن نبود در کف او امکان بین

آهن اندر کف او نرمتر از مومی بین

پیش نور رخ او اختر را پنهان بین

نم اندیشه بیا قلزم اندیشه نگر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۰۳

 

همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن

وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن

دامن سیب کشانیم سوی شفتالو

ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن

نوبهاران چون مسیحی است فسون می‌خواند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۰۴

 

شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لاغرشان

برکش آن تیغ چو پولاد و بزن بر سرشان

چون ملک ساخته خود را به پر و بال دروغ

همه دیوند که ابلیس بود مهترشان

همه قلبند و سیه چون بزنی بر سر سنگ

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۳

 

خنک آن جان که رود مست و خرامان بر او

برهد از خر تن در سفر مصدر او

خلع نعلین کند وز خود و دنیا بجهد

همچو موسی قدم صدق زند بر در او

همچو جرجیس شود کشته عشقش صد بار

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۴

 

خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو

به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو

داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات

آن زمانی که درآییم به بستان من و تو

اختران فلک آیند به نظاره ما

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۵

 

گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو

که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو

آفتاب و فلک اندر کنف سایه توست

گر رود این فلک و اختر تابان تو مرو

ای که درد سخنت صافتر از طبع لطیف

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱۶

 

تن مزن ای پسر خوش دم خوش کام بگو

بهر آرام دلم نام دلارام بگو

پرده من مدران و در احسان بگشا

شیشه دل مشکن قصه آن جام بگو

ور در لطف ببستی در اومید مبند

[...]

مولانا
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
۸
۹
sunny dark_mode