گنجور

 
مولانا

اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان

اینک آن پردگیانی که خرد چادرشان

همچو اندیشه به هر سینه بود مسکنشان

همچو خورشید به هر خانه فتد لشکرشان

نظر اولشان زنده کند عالم را

در نظر هیچ نگنجد نظر دیگرشان

ای بسا شب که من از آتششان همچو سپند

بوده‌ام نعره زنان رقص کنان بر درشان

گر تو بو می نبری بوی کن اجزای مرا

بو گرفته‌ست دل و جان من از عنبرشان

ور تو بس خشک دماغی به تو بو می نرسد

سر بنه تا برسد بر تو دماغ ترشان

خود چه باشد تر و خشک حیوانی و نبات

مه نبات و حیوان و مه زمین مادرشان

همه عالم به یکی قطره دریا غرقند

چه قدر خورد تواند مگس از شکرشان