گنجور

 
مولانا

چه شکر داد عجب یوسف خوبی به لبان

که شد ادریسش قیماز و سلیمان به لبان

به شکرخانه او رفته به سر لب شکران

مانده اندر عجبش خیره همه بوالعجبان

خبر افتاد که گرگی طمع یوسف کرد

همه گرگان شده از خجلت این گرگ شبان

چه خوشی‌های نهان است در آن درد و غمش

که رمیدند ز دارو همه درمان طلبان

بس بود هستی او مایه هر نیست شده

بس بود مستی او عذر همه بی‌ادبان

عارف از ورزش اسباب بدان کاهل شد

که همان بی‌سببی شد سبب بی‌سببان

خیز کامروز ز اقبال و سعادت باری

طرب اندر طرب است از مدد بوطربان

من بر آن بودم کز جان و دل تفسیده

بازگویی صفت عشق به روزان و شبان

شمس تبریزی مرا دوش همی‌گفت خموش

چون تو را عشق لب ماست نگهدار زبان