گنجور

 
مولانا

دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من

که دمم بی‌دم تو چون اجل آمد بر من

دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد

سر به گردون رسدم چونک بخاری سر من

خنک آن دم که بیاری سوی من باده لعل

بدرخشد ز شرارش رخ همچون زر من

زان خرابم که ز اوقاف خرابات توام

در خرابی است عمارت شدن مخبر من

شاهد جان چو شهادت ز درون عرضه کند

زود انگشت برآرد خرد کافر من

پیش از آنک به حریفان دهی ای ساقی جمع

از همه تشنه‌ترم من بده آن ساغر من

بنده امر توام خاصه در آن امر که تو

گویی‌ام خیز نظر کن به سوی منظر من

هین برافروز دلم را تو به نار موسی

تا که افروخته ماند ابدا اخگر من

من خمش کردم و در جوی تو افکندم خویش

که ز جوی تو بود رونق شعر تر من

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۰۰۱ به خوانش علی اسلامی مذهب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
همام تبریزی

ترک مه پیکر من تا که برفت از بر من

دور از آن روی ندانم که چه شد بر سر من

تا جدا گشت ز من آن که چو جان است مرا

واله و خسته و زار است دل غم خور من

چشم من هیچ شبی خواب نگیرد ز غمش

[...]

کمال خجندی

ای خوش آن باد که از کوی تو آید بر من

مشت خاک درت باز نهه بر سر من

نفروزد شبم از مه که فتد بر در و بام

خانه روشن کن و چون شمع درآ از در من

تیره جانیست دل سوخته بر دیده نشین

[...]

ابوالحسن فراهانی

سوخت محرومی دیدار چنان پیکر من

که زهم ریزد اگر دل طپد اندر بر من

تو مرا سوزی و من سوزم از من غم که مباد

باد بیرون برد از کوی تو خاکستر من

آن قدر گریه کنم کاب به افلاک رسد

[...]

بلند اقبال

خرم آن دم که نشنید بت من در بر من

شاد بی او نشوداین دل غم پرور من

زلف دلدار مرا خاصیت پر هماست

پادشاهی کنم ار سایه زند بر سر من

ای صبا حال دلم را بر دلدار بگوی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه