گنجور

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳

 

عقل حیران گشته اندرکار عشق

کس نگردید آگه از اسرار عشق

در علاج من مکش رنج ای طبیب

زآنکه می باشد دلم بیمار عشق

جز دل بریان و خوناب جگر

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۴

 

الامان از عشق و از آزار عشق

سوختم سر تا بهپا از نار عشق

شددلم خون وز چشمم شد برون

آفرین برعشق و بر کردار عشق

رگ زند لیلی ز مجنون خون رود

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۵

 

یا مشو ازدردعشق ای دل علیل

یاکه در پیش طبیبی برد دخیل

یا مده خود را به دست دلبران

یا فنا کن خویش را بی قال وقیل

روبه حرف من مگو چون وچرا

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۳

 

من اگر دور از توام پیش توام

با همه بیگانه و خویش توام

بی خبر از کفر ودینم کرده عشق

این قدر دانم که درکیش توام

پادشاهی را نیارم درنظر

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۵

 

عشق چون شمع است ومن پروانه ام

عشق زنجیر است ومن دیوانه ام

عشق دریا ومنم کشتی در او

عشق صهبا ومنش پیمانه ام

عشق چون طوفان کند گردم چو نوح

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۶

 

خیمه زدسلطان عشق اندر دلم

کار بس گردیده مشکل بر دلم

گشت خون وز دیده ام آمد برون

از غم شوخی پری پیکر دلم

آرمش با ریشه از پیکر به در

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۱

 

زنده دور از روی آن سیمین تنم

من عجب آهن دل وروئین تنم

حال دل از من چه می پرسی زهجر

کن به رخسارم نگاه وبین تنم

از غم هجران وبار عشق دوست

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۶

 

ما کجا کی عاشق دلخسته ایم

عشق را برخود به تهمت بسته ایم

از غم بی آلتی افسرده ایم

حاش لله کی کجا وارسته ایم

اینکه پروازی نمی بینی زما

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۰

 

ما به یاد آن پری دیوانه ایم

خلق پندارند ما فرزانه ایم

تا به جانان آشنا گردیم ما

از همه اهل جهان بیگانه ایم

مرد و زن ما را نصیح گوولی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۳

 

نیست غم پروانه را از سوختن

بایداز اوعلم عشق آموختن

خواهی ار روشندلی مانند شمع

آتشی باید به جان افروختن

ریخت چشمم در دلم خون هر چه بود

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۳

 

ساقی امشب می دهی گر می به من

ساغر از کف نه به من می ده به من

گو به خادم تا رود در پیش یار

گوید او راتا بیاید پیش من

آمدی در پیش من خوش آمدی

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۶

 

گفتمش چون بینمت ای نازنین

گفت رودر آینه خود در ببین

گفتمش اندر کجا جویم تو را

گفت در دلهای محزون غمین

گفتمش گویند هستی لامکان

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۷

 

ای قدم خم گشته تر ز ابروی تو

وی دلم آشفته تر از موی تو

معنی ز والقلم را یافتم

چون بدیدم بینی وابروی تو

آیه واللیل باشد بخت من

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۰

 

در دلم عشق آتشی افروخته

کارزوهای دلم را سوخته

گوئی استاد ازل جز جور و کین

یار را درس دگر ناموخته

چشم من آخر تلف کرد از غمش

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۵

 

نه همی دین و دل از ما برده ای

دین ودل از پیر وبرنا برده ای

نه همی دل برده ای از بت پرست

دل ز بت های کلیسا برده ای

نه همی دل برده ای از دست من

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۸

 

چون تونبودآدمی در دلبری

حور وغلمانی ندانم یا پری

گر نمی باشی پری ازما چرا

می بری دل را و می گردی بری

مژه ات گر نیست نشتر پس ز چیست

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۶

 

توعجب سست عهد وسخت دلی

گاه دلبند وگاه دل گسلی

غیرت دلبران چین وتتار

رشک خوبان خلخ وچگلی

من به هجر تو مبتلا نشوم

[...]

بلند اقبال
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۲

 

بوی یار مهربان آیدهمی

بر مشامم بوی جان آید همی

خانه را ای دل ز آلایش بروب

زآنکه سویت میهمان آید همی

من نمی خواهم بگویم راز دل

[...]

بلند اقبال
 
 
۱
۲
sunny dark_mode