گنجور

 
بلند اقبال

نیست غم پروانه را از سوختن

بایداز اوعلم عشق آموختن

خواهی ار روشندلی مانند شمع

آتشی باید به جان افروختن

ریخت چشمم در دلم خون هر چه بود

ز آن تلف آمد وز این اندوختن

جامه صبرم که شددر هجر چاک

جز ز دست وصل نایددوختن

خویش را پروانه کن پروا نکن

ای بلند اقبال اندرسوختن