گنجور

 
بلند اقبال

خیمه زدسلطان عشق اندر دلم

کار بس گردیده مشکل بر دلم

گشت خون وز دیده ام آمد برون

از غم شوخی پری پیکر دلم

آرمش با ریشه از پیکر به در

جز توخواهد گر کس دیگ ردلم

بندی ازگیسو بنه بر پای او

تاجنون را در کند از سر دلم

بر ندارد دست از ابروی دوست

گر به خون غلطد از آن خنجر دلم

زاهدا کفر چه وایمان چه

من اسیر آن بت کافر دلم

در برم دل چون بلنداقبال نیست

زآنکه باشد دربر دلبر دلم