گنجور

 
بلند اقبال

در دلم عشق آتشی افروخته

کارزوهای دلم را سوخته

گوئی استاد ازل جز جور و کین

یار را درس دگر ناموخته

چشم من آخر تلف کرد از غمش

در دلم خون هر چه بود اندوخته

کم ملامت کن که پیر می فروش

می خرد جان ها می ار بفروخته

گربلند اقبال بر کس ننگرد

چشم دل از ما سوی الله دوخته