گنجور

 
بلند اقبال

الامان از عشق و از آزار عشق

سوختم سر تا بهپا از نار عشق

شددلم خون وز چشمم شد برون

آفرین برعشق و بر کردار عشق

رگ زند لیلی ز مجنون خون رود

عقل حیران گشته اندر کار عشق

نیست جز مردن دوای درداو

هرکه در عالم شود بیمار عشق

عقل را تنبیه می باید نمود

لیکن ازتنبیهش آید عار عشق

عشق ما داد اشتهار از حسن او

حسن او شد گرمی بازار عشق

دل زمن خواهد همی منصور وار

پرده بردارد ز سر بردار عشق

نیش عشقم بهتر است از نوش عقل

از گل عقل است خوشتر خار عشق

چون بلنداقبال گردد بت پرست

هرکه بر دوش افکند زنار عشق