گنجور

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۱

 

ساقیا مستان خواب آلوده را بیدار کن

از فروغ باده رنگ رویشان گلنار کن

لاابالی پیشه‌گیر و عاشقی بر طاق نه

عشق را در کار گیر و عقل را بیکار کن

گر ز چرخ چنبری از غم همی خواهی نجات

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۱

 

ای به راه عشق خوبان گام بر میخواره زن

نور معنی را ز دعوی در میان زنار زن

بر سر کوی خرابات از تن معشوق هست

صدهزاران بوسه بر خاک در خمار زن

قیل و قال لایجوز از کوی دل بیرون گذار

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۲

 

ای سنایی در ره ایمان قدم هشیار زن

در مسلمانی قدم با مرد دعوی‌دار زن

ور تو از اخلاص خواهی تا چو زر خالص شوی

دیدهٔ اخلاص را چون طوق بر زنار زن

پی به قلاشی فرو نه فرد گرد از عین ذات

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۳

 

ای برادر در ره معنی قدم هشیار زن

در صف آزادگان چون دم زنی بیدار زن

شو خرد را جسم ساز و عقل رعنا را بسوز

تیغ محو اندر سرای نفس استکبار زن

گردن اندر راه معنی چند گه افراشتی

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۴

 

ای هوایی یار یک ره تو هوای یار زن

آتشی بفروز و اندر خرمن اغیار زن

طبل از هستی خویش اندر جهان تاکی زنی

بر در هستی یکی از نیستی مسمار زن

با می تلخ مغانه دامن افلاس گیر

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۵

 

گر رهی خواهی زدن بر پردهٔ عشاق زن

من نخواهم جفت را از جفت بگذر طاق زن

این سخن بگذشت از افلاک و از آفاق نیز

قصهٔ افلاک را بر تارک آفاق زن

خواجگی در خانه نه پس آب را در خاک بند

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۶

 

عاشقا قفل تجرد بر در آمال زن

در صف مردان قدم بر جادهٔ اهوال زن

خاک کوی دوست خواهی جسم و جان بر باد ده

آب حیوان جست خواهی آتش اندر مال زن

مالرا دجال دان و عشق را عیسی شمار

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۳

 

این که فرمودت که رو با عاشقان بیداد کن

دوستانرا رنجه دار و دشمنان را شاد کن

حسن را بنیاد افگندی چنان محکم که هست

جز «و یبقی وجه ربک» نقش را بنیاد کن

ملک حسنت چون نخواهد ماند با تو جاودان

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۷

 

بند ترکش یک زمان ای ترک زیبا باز کن

با رهی یک دم بساز و خرمی را ساز کن

جامهٔ جنگ از سر خود برکش و خوش طبع باش

خانهٔ لهو و طرب را یک زمان در باز کن

چند گه در رزم شه پرواز کردی گرد خصم

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۳

 

ای دل ار مولای عشقی یاد سلطانی مکن

در ره آزادگان بسیار ویرانی مکن

همره موسی و هارون باش در میدان عشق

فرش فرعونی مساز و فعل هامانی مکن

بی‌جمال خوب، لاف یوسف مصری مزن

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۵

 

ای نموده عاشقی بر زلف و چاک پیرهن

عاشقی آری ولیکن بر مراد خویشتن

تا ترا در دل چو قارون گنجها باشد ز آز

چند گویی از اویس و چند گویی از قرن

در دیار تو نتابد ز آسمان هرگز سهیل

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۵

 

چون سخن زان زلف و رخ گویی مگو از کفر و دین

زان که هر جای این دو رنگ آمد نه آن ماند نه این

نیست با زلفین او پیکار دارالضرب کفر

نیست با رخسان او بی‌شاه دارالملک دین

خود ز رنگ زلف و نور روی او برساختند

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۶

 

گر نشد عاشق دو زلف یار بر رخسار او

چون ز ما پنهان کند هر ساعتی دیدار او

یک زمان در هجر و وصل او شود خرم دلم

این چه آفت رفت یارب بر من از دیدار او

غمزهٔ غماز او چون می‌رباید جان و دل

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۸

 

ای شکسته رونق بازار جان بازار تو

عالمی دلسوخته از خامی گفتار تو

توشه هر روزی مرا از گوشهٔ انده نهد

گوشهٔ شبپوش تو بر طرهٔ طرار تو

خوبی خوبان عالم گر بسنجی بی‌غلط

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۹

 

ای همه انصاف‌جویان بندهٔ بیداد تو

زاد جان رادمردان حسن مادرزاد تو

حسن را بنیاد افگندی چنان محکم که نیست

جز «و یبقی وجه ربک» نقش بی‌بنیاد تو

بلفضولانرا سوی تو راه نبود تا بود

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۱

 

حلقهٔ ارواح بینم گرد حلقهٔ گوش تو

آفتاب و ماه بینم حامل شبپوش تو

بی‌دلان را نرگس گویای تو خاموش کرد

عاشقان را کرد گویا پستهٔ خاموش تو

تلخ نو شیرین‌ترست از شهد و شکر وقت کین

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۴

 

ای دریغا گر رسیدی دی به من پیغام تو

دوش زاری کردمی در آرزوی نام تو

از عتاب خود کنون پرم به بر گر بهر تو

پر بریده به بود تا مانم اندر دام تو

می نبود آنرخ نصیب چشم اکنون آمدم

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۵

 

موی چون کافور دارم از سر زلفین تو

زندگانی تلخ دارم از لب شیرین تو

خاک بر سر کردم از طور رخ پر آب تو

سنگ بر دل بستم از جور دل سنگین‌تو

مونس من ماه و پروینست هر شب تا به روز

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۸

 

ای ز آب زندگانی آتشی افروخته

واندر او ایمان و کفر عاشقان را سوخته

ای تف عشقت به یک ساعت به چاه انداخته

هر چه در صد سال عقل ما ز جان اندوخته

ای کمالت کمزنان را صبرها پرداخته

[...]

سنایی
 

سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۹

 

ای دل اندر بیم جان از بهر دل بگداخته

جان شیرین را ز تن در کار دل پرداخته

تا دل و جان درنبازی دل نبیند ناز و عز

کی سر آخور گشت هرگز مرکبی ناتاخته

بند مادرزاد باید همچو مرغابی به پای

[...]

سنایی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
۷
۱۲
sunny dark_mode