گنجور

 
سنایی

ای دل ار مولای عشقی یاد سلطانی مکن

در ره آزادگان بسیار ویرانی مکن

همره موسی و هارون باش در میدان عشق

فرش فرعونی مساز و فعل هامانی مکن

بی‌جمال خوب، لاف یوسف مصری مزن

بی‌فراق و درد، یاد پیر کنعانی مکن

در خراباتی که این گوید که فاسق شو، بشو

وندران مجلس که آن گوید مسلمانی مکن

پیشِ یاجوج هوا سَدِّ سکندروار باش

ور جنان جویی غلو اندر جهانبانی مکن

آن اشاراتی که از عشقش خبر یابی مکن

وان عباراتی که از یادش جدا مانی مکن

چون ز مار و مرغ و دیو و دد بمانی باک نیست

چون ز نعم‌العبد وامانی سلیمانی مکن

پارسی نیکو ندانی حک آزادی بجو

پیش استاد لغت دعوی زبان‌دانی مکن

چون مسلم زمزم و خانی ترا شد زان سپس

قصهٔ دریا رها کن مدحت خانی مکن

از سنایی حال و کار نیکوان بررس به جِد

مرد میدان باش تن در می ده ارزانی مکن