گنجور

 
سنایی

گر نشد عاشق دو زلف یار بر رخسار او

چون ز ما پنهان کند هر ساعتی دیدار او

یک زمان در هجر و وصل او شود خرم دلم

این چه آفت رفت یارب بر من از دیدار او

غمزهٔ غماز او چون می‌رباید جان و دل

گر نشد جادو به رخ آن طرهٔ طرار او

گر نیابم وصل رویش باشد از وی اینقدر

عمر یارب می‌گذارم در غم تیمار او