گنجور

 
سنایی

ای دریغا گر رسیدی دی به من پیغام تو

دوش زاری کردمی در آرزوی نام تو

از عتاب خود کنون پرم به بر گر بهر تو

پر بریده به بود تا مانم اندر دام تو

می‌نبود آن رخ نصیب چشم‌، اکنون آمدم

تا صدف گردد مگر گوش من از پیغام تو

نیست اندر تو چو یوم‌الحشر لهو و ظلم و لغو

همچو یوم‌الحشر بی‌انجام باد ایام تو

 
 
 
قطران تبریزی

نامدار آنست کو بر دل نگارد نام تو

کامکار آنست کو بر جان برآرد کام تو

هیبت تو موی بر اندام دشمن دام کرد

تا همیشه باشدا اندام وی اندر دام تو

افکند آشوب و شور اندر جهان صمصام تو

[...]

انوری

ای جهان را موسم آزادگی ایام تو

بنده کرده یک جهان آزاد را انعام تو

سرمهٔ چشم ملک گردی و آن از راه تو

حلقهٔ گوش فلک حرفی و آن از نام تو

دست تقدیر آسمان را پی کند گر دور او

[...]

سیدای نسفی

ای گل نرگس فدای چشم چون بادام تو

سرو چون فواره سیمابی آرام تو

خانه چون فانوس از شمع جمالت روشن است

ماه چون پروانه می گردد به گرد بام تو

احتیاج نامه قاصد نمی باشد مرا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه