قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶
هر دم از شوق تو چشم اشکبارم گل کند
خار مژگان در کنار جویبارم گل کند
وقت آن شد کز هجوم ناقبولیهای خویش
قطرههای خون ز خجلت در کنارم گل کند
نخل عصیان در ضمیرم ریشه محکم کرده است
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷
در حدیث لعلش آتش از زبانم میچکد
چون برم نام لبش شهد از لبانم میچکد
اینقدر من آرزو دارم که گر بفشاریام
اشک حسرت همچو مغز از استخوانم میچکد
حاصل کشت مرادم غیر داغ از ژاله نیست
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱
عاقبت کوی تو ما را مسکن دل میشود
هرکجا پا ماند از رفتار منزل میشود
عشق را میدار در خاطر که میافتد به دام
مرغ زیرک چون ز یاد لانه غافل میشود
آنچه میکارد اگر نیک است یا بد عاقبت
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳
گاه آبادم نماید گاه ویرانم کند
چرخ سرگردان نمیدانم چه با جانم کند
طعمه مور ضعیفام عاقبت در زیر خاک
گر به روی تخت همدوش سلیمانم کند
گاه بر صدرم نشاند گاه اندازد به خاک
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۷
عشق آن روزی که با دلها نمک را تازه کرد
شورش دیوانه با صحرا نمک را تازه کرد
ابر تا برداشت نم، از دیده من خون گریست
این سزای آنکه با دریا نمک را تازه کرد
باز تن همچون کباب در نمک خوابیده شد
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰
از دل اول، باده مهر کارها را میبرد
بعد از آن از چهره گلگون صفا را میبرد
میکند گستاخ با هم عاشق و معشوق را
پای می چون در میان آمد حیا را میبرد
در میان پاکبازان باده چون پیدا شود
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳
قوّتی نه در تن من نه توانی مانده بود
کافرم گر بی تو در جسمم روانی مانده بود
تا چو شاهین نظر کردی سفر از دیدهام
بی تو مژگانم تهی چون آشیانی مانده بود
تا به طوف مشهد از چشمم نهادی پا برون
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴
عمر چون بی آرزوی لعل جانان بگذرد
رهروی باشد که بی آب از بیابان بگذرد
آنکه خواهد طی نماید شاهراه عشق را
شرط آن باشد که اول گام از جان بگذرد
عشق روگردان ز تیر بیحد معشوق نیست
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶
هرکجا آیینه رخسار او پیدا شود
طوطی تصویر از شوق رخش گویا شود
دادن جان و گرفتن داغ او نقش من است
دیده کجبین اگر بگذارد این سودا شود
گفته بودی میکنم امشب تو را قربان خویش
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹
سوختم از هجر تا جانان به فریادم رسد
ساختم با درد تا درمان به فریادم رسد
ماهیای از جور طوفان بر کنار افتادهام
میطپم در خاک تا عمان به فریادم رسد
با دل صد چاک در دنبال محمل چون جرس
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۰
خوبرویان چون سپاه غمزه را رو میدهند
منصب شمشیر داری را به ابرو میدهند
بس که خو دارند با سنگ جفا دیوانگان
شیشه دل را به دست طفل بدخو میدهند
دیدهاند آنان که سودای سر زلف تو را
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲
عشقبازان جمله گلچین گلستان تواند
گلرخان خار سر دیوار بستان تواند
عاشقان بیدست و پایانند در درگاه تو
عارفان دریوزهگر بر خوان احسان تواند
ثابت و سیار گل چینند در ایوان تو
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶
میکند هر دم به قصدم چرخ تقدیر دگر
میرسد هر لحظه بر دل زین کمان تیر دگر
بر سپاه خاطر من روزگار کینهخواه
میزند هر دم ز بخت تیره شبگیر دگر
میخورم خود زخم هر ساعت ز چین ابرویی
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳
شد مرا تا دل ز عکسی روی آن جانانه پر
از تجلی گشت چون آیینه هر کاشانه پر
عطر خالش را نسیم آورد در صحرا به ما
آهوان را نافه پر گردید و ما را خانه پر
از شکست ای چرخ مینارنگ پاس خود بدار
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴
عشق داد از درد او هر لحظه پیغام دگر
عمر گر باقی ست میگیریم سرانجام دگر
تا سر زلف تو پرچین است ای صیاد دل
حاش لله گر بگیرم حلقه دام دگر
ای انیس جاودان من زبانم لال باد
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵
آب شد دل دست و پا از من نمیآید دگر
قطره شد دریا شنا از من نمیآید دگر
دیده شد تا همنشین با چشم مست سرمهدار
لب فرو بستم صدا از من نمیآید دگر
چون حباب از تنگ ظرفی در تو ای دریای حسن
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸
در قفس جا دارم و غافل ز صیادم هنوز
والهم چندان که میپندارم آزادم هنوز
آن چنان در فکر وسواسم که این غمخانه را
شد بنا ویران و من در فکر آبادم هنوز
خامطبعی بین که گشتم پیر، وز طفلی نرفت
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱
با دل غمدیدهای صیدافکن عاشقنواز
میکند بسیار خوبی عمر مژگانت دراز
نی ز ما دور است جانبازی نه از تو سرکشی
میبرازد هر دو بر ما از تو ناز از ما نیاز
خط چو سر برزد ز کید چشم او غافل مباش
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴
در دلم عیشی که میبینم غم یار است و بس
زخمهای ناوک مژگان دلدار است و بس
در درون کعبه و بتخانه گردیدم بسی
رو به هر جانب که کردم جلوه یار است و بس
مست عشقم پایبند کفر و ایمان نیستم
[...]
قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵
آنچه ناید هرگزم از دست تدبیر است و بس
گردنم در حلقه فرمان تقدیر است و بس
بس ندارد الفتی با یکدگر آب و گلم
روز و شب ویرانهام در فکر تعمیر است و بس
آنکه هرگز در میان حلقه همصحبتان
[...]