گنجور

 
قصاب کاشانی

قوّتی نه در تن من نه توانی مانده بود

کافرم گر بی تو در جسمم روانی مانده بود

تا چو شاهین نظر کردی سفر از دیده‌ام

بی تو مژگانم تهی چون آشیانی مانده بود

تا به طوف مشهد از چشمم نهادی پا برون

جویبار دیده بی سرو روانی مانده بود

رو به هر منزل که می‌رفتی دل غمدیده‌ام

بر سر فرسنگ چون سنگ نشانی مانده بود

آرزویی بود کز شوق جمالت داشتم

بی وصالت در تنم گر نیم جانی مانده بود

بود بهر آنکه به گویم دعای دولتت

گر به کامم شام هجرانت زبانی مانده بود

در رهت منزل به منزل دیدهٔ پر حسرتم

هر قدم چون نقش پای کاروانی مانده بود

در رکابت بود صبر و عقل و هوش و جان و دل

پیکرم برجا چو مشت استخوانی مانده بود

بی تو ای خورشید عالمتاب آمد بر سرم

آنچه از روز جدایی داستانی مانده بود

صورت احوال قصاب از که میپرسی که چیست

بر سر راه فراقت ناتوانی مانده بود