گنجور

 
قصاب کاشانی

شد مرا تا دل ز عکسی روی آن جانانه پر

از تجلی گشت چون آیینه هر کاشانه پر

عطر خالش را نسیم آورد در صحرا به ما

آهوان را نافه پر گردید و ما را خانه پر

از شکست ای چرخ مینا‌رنگ پاس خود بدار

نیست قدری شیشه را چون گشت از دردانه پر

اهل شوق از یک گریبان سر برون آورده‌اند

این جهان چون خوشه گردیده است از یک‌دانه پر

بیش از اینم زالفت اغیار خون در دل مکن

پنجه را مگذار از زلف تو سازد شانه پر

داستان عشق بگرفتند و نامی دست ماست

گشت مطلب ناپدید از بس که شد افسانه پر

غیر حق را در حریم دل عبث جا داده‌ایم

نیست جای آشنا شد بس که از بیگانه پر

در بساط دهر قصاب آن تنک ظرفم که من

می‌رسد جانم به لب تا می‌شود پیمانه پر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode