گنجور

 
قصاب کاشانی

می‌کند هر دم به قصدم چرخ تقدیر دگر

می‌رسد هر لحظه بر دل زین کمان تیر دگر

بر سپاه خاطر من روزگار کینه‌خواه

می‌زند هر دم ز بخت تیره شبگیر دگر

می‌خورم خود زخم هر ساعت ز چین ابرویی

می‌نشینم هر زمان در زیر شمشیر دگر

احتیاجم می‌کند هر دم به بدخواهی رجوع

می‌کند هر دم سپهرم طعمهٔ شیر دگر

می‌نماید هر زمانم نفس راه ظلمتی

می‌رود پایم فرو هر لحظه در قیر دگر

می‌شوم هر دم نشان تیر طعن ناکسی

می‌کند هر دم به قتلم دهر تدبیر دگر

چون ز خود بیرون روم قصاب کز هر تار نفس

هست در پای دلم هر لحظه زنجیر دگر