گنجور

 
قصاب کاشانی

سوختم از هجر تا جانان به فریادم رسد

ساختم با درد تا درمان به فریادم رسد

ماهی‌ای از جور طوفان بر کنار افتاده‌ام

می‌طپم در خاک تا عمان به فریادم رسد

با دل صد چاک در دنبال محمل چون جرس

سر به زانو مانده‌ام کافغان به فریادم رسد

بلبل نالان راه گلستان گم کرده‌ام

کی بود کی غنچه خندان به فریادم رسد

حاصل کشت مرادم در جهان پژمرده ماند

شاید ابر دیدهٔ گریان به فریادم رسد

می‌روم چون خاک از جا کنده پیشاپیش باد

تا کجا آن آتشین جولان به فریادم رسد

بهر مروارید رحمت زیر آبی چون صدف

می‌روم تا قطره نیسان به فریادم رسد

گردنم را در کمند آورده دهر کینه‌خواه

شهسوار عرصه میدان به فریادم رسد

چشم آن دارم که چون در حشر بردارم فغان

بی‌تأمل صاحب دیوان به فریادم رسد

همچو بسمل در برش قصاب سر را بر زمین

می‌زنم تا آنکه دارم جان به فریادم رسد