گنجور

 
قصاب کاشانی

گاه آبادم نماید گاه ویرانم کند

چرخ سرگردان نمی‌دانم چه با جانم کند

طعمه مور ضعیف‌ام عاقبت در زیر خاک

گر به روی تخت هم‌دوش سلیمانم کند

گاه بر صدرم نشاند گاه اندازد به خاک

گاه حیرانم گذارد گاه قربانم کند

خرقه و سجاده بر من سدّ راه وحدت است

کو جنونی کز لباس شید عریانم کند

از تغافل‌های چشمت در خمار افتاده‌ام

با نگاهت گو که باز از ناز مستانم کند

کارم از حد رفت کو شوخی که بنماید به من

گوشه چشمی که چون آیینه حیرانم کند

مادر ایام ای قصاب دائم می‌دهد

خون به جای شیر چون خواهد که مهمانم کند