گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳

 

هر قدر نیکی بود پوشیده تر، نیکوتر است

پا نهاد از جاده چون بیرون، زن بی چادر است

دور نبود جنگجو سازد غرور زر ترا

غنچه با مشت گره، پیوسته از مشتی زر است

نقص شاهان نیست خود کار جهان بردن براه

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴

 

کدخدایی یک قلم، رنج و غم و دردسر است

خامه تا گردید صاحب خانه، با چشم تر است

دست افشاندن بملک و مال این عبرت سرا

طایر جان را به اوج قرب حق، بال و پراست

کارهای بی سرانجامان، ز خود گیرد نظام

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲

 

سجده پیش هر بتی کفر است،یک جانان بس است

هر دلی را یک غم و، هر جسم را یک جان بس است

نیست نقشی خانه آیینه را، بهتر ز عکس

خانه اهل صفا را، زینت از مهمان بس است

آرزو داری گر اسباب مرصع داشتن

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴

 

باز امشب ناوک آن غمزه بر ما پرکش است

در لب لعلش، تکلم چون نمک در آتش است

نیست ناخوش، هرچه آید از خوش و ناخوش ز دوست

خوش نبودن با خوش و ناخوش، ز مردان ناخوش است

غیر دم سردی نمی بینم ز ابنای زمان

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹

 

گردباد از خودنمایی، روز وشب پا درگلست

جاده را ز افتادگی سر در کنار منزل است

برگ گل از خاکساری گشته خود سر در چمن

در بیابان خاربن، از سرکشی پا در گل است

بسکه طومار سخن پیچیده در دل مانده است

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰

 

روزگار جامه دیبا و فرش مخمل است

کعبه دل را لباس درد دین مستعمل است

دام مکری زال دنیا را چو حب و جاه نیست

طره مرغول این غداره دود مشعل است

بازدارد راحت دنیا ترا از بندگی

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۳

 

فکر زلفش، در ره دیوانگی شبگیر ماست

حرف گیسویش، بجای ناله زنجیر ماست

ما بهر دلبسته یی، دست ارادت کی دهیم؟

چون عصا هرکس کند قطع علایق، پیر ماست

نقد ما رایج ز بی قدری است در بازار دهر

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۵

 

هست خفت گرمی یاران بهر کو آدم است

اهل همت را بسر، دست نوازش چون یم است

سربلندی آرزو داری، سخاوت پیشه کن

کاین علم را، ریزش باران احسان پرچم است

فکر عمری کن، اگر کوته نمیسازی امل

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

خانه بردوشیم ما، کنج وطن کی جای ماست؟

رزق ما سرگشتگان چون گردباد از پای ماست

باغ زندانست، تا چون غنچه در بند خودیم

هر کجا بیرون رویم از خویشتن، صحرای ماست

رنگ خجلت بر رخ ما ز انفعال سائلان

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱

 

غازه را آتش از آن چهره دگر در جان است

حوض آیینه ز رخسار تو گلریزان است

در نظر مد نگاهیست که خوابانده ز شرم

چه رساییست که با قامت آن مژگان است

چون وفا، پیشه عشق است و جفا شیوه حسن

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶

 

در ره حق، گام اول ترک هستی دادن است

سوی او از خویش برگشتن براه افتادن است

فکر دنیا کرده ما را غافل از انجام خویش

ورنه گریان طفل بهر مرگ وقت زادن است

رتبه افتادگی را، دیده ام از بس بلند

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۸

 

فکر آن موی میانم، بس که در کاهیدن است

جسم بر تار نفس، چون رشته‌ای بر سوزن است

پیش رویت، بس که دارد اضطراب سوختن

شمع را از رشته جان، خار در پیراهن است

عشق میبالد بخود از اضطراب عاشقان

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

 

مایه عزت، ز مردم روی پنهان کردن است

از نظر خود را نهفتن، جسم را جان کردن است

سالک راه خدا بودن، باین طول امل

همرهی در راه با غول بیابان کردن است

در کتاب گل، بآب زر نوشتست این حدیث

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳

 

می‌دود هرسو سخن، صاحب‌سخن گر ساکن است

دود مجمر هر طرف گردان و، مجمر ساکن است

هست هرجایی اگر سر، لیک پابرجاست عشق

گرچه غلتانست گوهر، آب گوهر ساکن است

یار اگر شوخ است، ندهد شیوه تمکین ز دست

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴

 

عشق معشوقیست کوی او دل تنگ من است

زینت الوان او از گردش رنگ من است

شیشه گردم، باده و آیینه باشم، عکس دوست

آتشی القصه دایم در دل سنگ من است

پادشاه ملک فقرم، لشکر من بی کسی است

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷

 

در طریق زندگانی هر قدم چندین گو است

پیشتر باشد بمقصد، هر که اینجا پیرو است

پیش آن کو آگه از درد سر دولت بود

تیشه برسر کوهکن را، به ز تاج خسرو است

نیست جز با بینوایان سردرویی های خلق

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹

 

چون دو ابروی سیاهت که به هم پیوسته است

بی‌تو شب‌های درازم همه بر هم بسته است

میدود دل پی طفلی، که ز شوخی سخنش

تا رسیده است بخاطر، ز زبانم جسته است

اشک شمعم، که برآن شعله خو تابم نیست

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱

 

لوح دنیا از خط مهر و محبت ساده است

ساده تر لوح کسی کو دل بدنیا داده است

داغ یاران، محنت دنیا، نفاق همدمان

جمله اسباب گذشتن از جهان آماده است

گر غرض شهرت نباشد، راه عزلت تنگ نیست

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲

 

جانشین سفره، اکنون قالی کرمان شده است

شیشه الوان، بجای نعمت الوان شده است

بسکه دانند از قدوم دوستان خود را خراب

سیل در کاشانه ها اکنون به از مهمان شده است

پشت و روی خود یکی کن، خواهی ار ارزندگی

[...]

واعظ قزوینی
 

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳

 

مرد روشندل، ز نقص خویشتن شرمنده است

ماه نو از ناتمامی،سر بزیر افگنده است

هیچ کافر بسته زنار خود بینی مباد

از خود آزاد است هرکس کو خدا را بنده است

گفت وگوی عشق را نازم، که چون اندام یار

[...]

واعظ قزوینی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۱۵
sunny dark_mode