گنجور

 
واعظ قزوینی

چون دو ابروی سیاهت که به هم پیوسته است

بی‌تو شب‌های درازم همه بر هم بسته است

میدود دل پی طفلی، که ز شوخی سخنش

تا رسیده است بخاطر، ز زبانم جسته است

اشک شمعم، که برآن شعله خو تابم نیست

میروم دور شوم، پای گریزم بسته است

آنچنان رفته زما بیخبر این عمر عزیز

که غباری هم از او بردل ما ننشسته است

چون در خانه آیینه بود درگه خلق

مینماید بنظر باز، ولیکن بسته است

مرغ جان در قفس جسم اسیر است، ولی

شکر واعظ که دل از دام علایق رسته است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode