گنجور

 
واعظ قزوینی

غازه را آتش از آن چهره دگر در جان است

حوض آیینه ز رخسار تو گلریزان است

در نظر مد نگاهیست که خوابانده ز شرم

چه رساییست که با قامت آن مژگان است

چون وفا، پیشه عشق است و جفا شیوه حسن

من همه اینم و، آن شوخ سراپا آن است

فیض، پروانگی محفل ما چون نکند؟

که چراغش ز صفای قدم یاران است

میکند ناله جانسوز تو آخر کاری

ای دل آسوده نشین، مرد تو در میدان است

در جهان گردد افکار تو هر سو، چه عجب؟

زآنکه گفتار تو واعظ گهر غلتان است