گنجور

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۵

 

سوی صحرای حقیقت برد عشقم از هوس

مست می گشتم به قصد صید و می راندم فرس

چون به فرمان پیر گشتم غالب آمد شوق دوست

از خیالش رفته رفته عشق شد میل و هوس

تا به دشمن در نزاعی کار تو با خشم تست

[...]

نظیری نیشابوری
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۶

 

ناله اصحاب مسجد نیست بی فریادرس

تا مؤذن می شود بیدار می خوابد عسس

ساجدان را تن ز نقصان وظایف کاسته

بر زمین چسبیده اند از ضعف روزی چون مگس

گرسنه چشمان بر انجم چشم حسرت دوخته

[...]

نظیری نیشابوری
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۳

 

از نیاز و طاعتم مقصود دیدارست و بس

چون شود روز قیامت با توام کارست و بس

بس کمر در خدمت گبر و برهمن بسته ام

این که می سازم ردا و خرقه زنارست و بس

نکته ای از دوست بر خاطر گران آورده ام

[...]

نظیری نیشابوری
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۴

 

ما به دل شادیم از باغ و بهار ما مپرس

در جهان عشق زادیم از دیار ما مپرس

دوش در یک بزم با او تا سحر می خورده ایم

نرگس مخمور او بین وز خمار ما مپرس

هر شکایت بود از فرقت به خلوت گفته شد

[...]

نظیری نیشابوری
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۷

 

ای که نامه می‌نویسی سوی من فرمان نویس

خدمتی کز دست می‌آید مرا بر جان نویس

دوستان تا نامه واکردن پریشان می‌شوند

لطف فرما هرکسی را نام بر عنوان نویس

چند عرض آبرومندی به نام کشوری

[...]

نظیری نیشابوری
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۶

 

آن که غایب از نظر گردید درمی‌یابمش

هرگه از خود بی‌خبر گردم خبر می‌یابمش

جلوه سرو و فریب نرگسم دل می‌برد

سوی بُستان می‌روم کآنجا اثر می‌یابمش

گوییا شرط وفاداری به سر خواهد رساند

[...]

نظیری نیشابوری
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۰

 

شرمسارم از دل بی صبر و بی آرام خویش

خود به یار از بی قراری می برم پیغام خویش

در جهان درد و غم فرمان روا بنشسته ام

در کمال اوج طالع بر فراز بام خویش

خود ز خود ساغر ستانم خود به خود ساقی شوم

[...]

نظیری نیشابوری
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۵

 

بزم می‌سازیم سامان گر نباشد گو مباش

نوش می‌گوییم مهمان گر نباشد گو مباش

جرعه درد و حیات تلخ قسمت کرده‌اند

عیش خضر و آب حیوان گر نباشد گو مباش

غمزه را فرهنگ و دانش ترجمانی می‌کند

[...]

نظیری نیشابوری
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۱

 

طاعت پیر مغان کن وز همه بیگانه باش

اول از میخانه بودی آخر از بتخانه باش

کشتگان عشق، می از کاسه سر می خورند

چون که سر را خاک خواهد خورد گو پیمانه باش

کاذبی در عشق، اگر خاکسترت گردد خموش

[...]

نظیری نیشابوری
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۲

 

لطف می خون در رگ افسرده می‌آرد به جوش

قول نای و چنگ طبع مرده می‌آرد به جوش

نرگسش هرگه که می‌بیند به سوی سنبلش

مجمع دل‌های بر هم خورده می‌آرد به جوش

شب به مستی پرسش مطرب ره حرفم گشود

[...]

نظیری نیشابوری
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۰

 

هرکه چون یوسف شود از محنت زندان خلاص

قحطیان را می کند از قحط در کنعان خلاص

زود از دنبال هر کام و تمنا می روند

این تهی ظرفان نمی گردند از حرمان خلاص

پادشاهان را دل ما رام کردن دولت است

[...]

نظیری نیشابوری
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۷

 

روی دل با دوست باید داشت در مرگ و نشاط

راست رفتی در محبت، راست رفتی در صراط

دوستی با دشمنان دوست دشمن دوستی است

تا نباشد دل موافق درنگیرد اختلاط

اعتدال از سرو باغ آموز نی از خار و گل

[...]

نظیری نیشابوری
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۳

 

جان به لب از شوق و می آرند پیغامم دروغ

دوست دور و نامه می سازند بر نامم دروغ

راهب بتخانه را عز کرامت کی دهند

هست کشفم مکر و استدراج و الهامم دروغ

بسته طامات رعنایان ره گردیده ام

[...]

نظیری نیشابوری
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۸

 

هرکه تایِب گردد از می بر رخ او رنگ حیف

از سر کوی مغان بر کاسهٔ او سنگ حیف

از عصا و سَبحه‌ام نفزود قدر و حرمتی

گردن مینا ز چنگم رفت و زلف چنگ حیف

از می و مستان بریدم یار هشیاران شدم

[...]

نظیری نیشابوری
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۱

 

صبح اول کرده عشقت عشوه‌ای در کار عشق

مشتری آورده با خود جنسی از بازار عشق

تا شود ممتاز فهم عارف و عامی ز هم

عشق هرسو در لباسی می‌کند انکار عشق

زان سوی بازار خوش بوی عبیری می‌رسد

[...]

نظیری نیشابوری
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۲

 

ما چو سیل این خار از اول به پشت پا زدیم

خیمه همچون گل ز مهد غنچه بر صحرا زدیم

کوه دانستیم دنیا را و خود را شاخ گل

از بغل مینا برآوردیم و بر خارا زدیم

جنس کنعان مصریان گفتند در بازار نیست

[...]

نظیری نیشابوری
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۵

 

ما قلم در آتش و دفتر در آب افکنده‌ایم

هرچه با آن خواهشی هست از حساب افکنده‌ایم

شب که در مستی سراغ کلبهٔ ما کرده‌ای

جای غم شادی، برون از اضطراب افکنده‌ایم

کوی جان معمورتر داریم، از بازار دل

[...]

نظیری نیشابوری
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۶

 

می‌روم زین کوی و وز رشک محبت می‌روم

بس که با من آشنا گشتی ز غیرت می‌روم

کرد شیرین اشک تلخم را شکرخند وداع

حبیب و دامانی پر از نقل محبت می‌روم

نوحه بر خود می‌کند دیوار و در از رفتنم

[...]

نظیری نیشابوری
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۷

 

باز از جرم شکایت ناامید از رحمتم

گفته ام کفری و اکنون بدترین امتم

ناز من دارد ملالی سایه ام خصم من است

در دل خود خوارم و در چشم خود بی عزتم

گرچه در ظاهر دلم اظهار طاقت می کند

[...]

نظیری نیشابوری
 

نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۱

 

چند در دل آرزو را خاک غم بر سر کنم

آتشی را تا به کی در زیر خاکستر کنم

چند بینم خواری و در سینه دزدم تیر آه

شعله را تا کی نگهبانی به بال و پر کنم

زاریم گویا اثر دارد که امشب بر درش

[...]

نظیری نیشابوری
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode