گنجور

 
نظیری نیشابوری

سوی صحرای حقیقت برد عشقم از هوس

مست می گشتم به قصد صید و می راندم فرس

چون به فرمان پیر گشتم غالب آمد شوق دوست

از خیالش رفته رفته عشق شد میل و هوس

تا به دشمن در نزاعی کار تو با خشم تست

چون شوی عاجز به فریادت رسد فریادرس

چشم نرگس در کمین و تیغ سوسن بر کف است

می گریزم از چمن چون دزد از دست عسس

ما به این کاسه دیار آورده بودیم انگبین

دست و پای مور بودیم و پر و بال مگس

آب سیمای جوانی رفت و جسم زار ماند

سیل نوروزی گذشت و ماند باقی خار و خس

اینقدر دم را که میزان و حسابی در رهست

یک زمان کارست اگر خواهی که بشماری نفس

عشق آمد کرد بیرون هرکه را در خانه دید

خود پرستار «نظیری » ماند و دیگر هیچ کس