گنجور

 
نظیری نیشابوری

هرکه تایِب گردد از می بر رخ او رنگ حیف

از سر کوی مغان بر کاسهٔ او سنگ حیف

از عصا و سَبحه‌ام نفزود قدر و حرمتی

گردن مینا ز چنگم رفت و زلف چنگ حیف

از می و مستان بریدم یار هشیاران شدم

خویش را انداختم در قید نام و ننگ حیف

کامرانی‌های خاطر جان و دل را تیره ساخت

شه چو بی‌عصمت بُوَد بر مُلک بر او رنگ حیف

تا به راحت تکیه کردی گفت دنیا: اَلرَّحیل

بانگ بی‌هنگام دارد مرغ خوش‌آهنگ حیف

پیکر فَغفور و خاقان شد درین منظر خراب

می‌خورد عاقل به نقش مانی و ارژنگ حیف

خوبی‌ای در کس نمی‌بینم که بنمایم به او

در بغل تاریک شد آیینه‌ام از زنگ حیف

خط چو شد با طره‌اش همسایه جای جان گرفت

خانه درویش شد از قُرب منعم تنگ حیف

ناز بر شاهد «نظیری» وقت پیری می‌کنی

بس خِرِف گردیده‌ای از عقل و از فرهنگ حیف

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode